
تحلیل روانشناختی فیلم «سرخپوست»
مجتبی دلیر – روانشناس
دکتر دلیر، مدرس دانشگاه و عضو هیئتمدیره و دبیر انجمن روانشناسی اجتماعی ایران است. وی که مقالات و کتابهای زیادی در حوزهی روانشناسی اجتماعی تألیف یا ترجمه کرده، در کمیتههای اجرایی و علمی متعددی حضور فعالی داشته است.
اشارهی یکم
خلاصهی داستان فیلم سرخپوست:
سال ۱۳۴۶، یک زندان قدیمی در جنوب بهدلیل مجاورت با فرودگاهِ در حال توسعهی شهر در حال تخلیه است. سرگرد نعمت جاهد، رئیس زندان، به همراه مأمورانش در حال انتقال زندانیان به زندان جدید هستند و قرار است خودِ سرگرد بههمراه افرادش تا عصر از زندان بروند. سرهنگ مدبر که مافوق جاهد است بهنزد او در زندان میرود و میگوید که جاهد ترفیع گرفته و قرار است جانشین خود او شود. جاهد که از شنیدن این خبر خوشحال است در طی یک تماس تلفنی متوجه میشود که یکی از زندانیان بهنام احمد سرخپوست همراه با دیگر زندانیان نبوده است. تحقیقات بعدی، جاهد را مطمئن میسازد که سرخپوست در زندان است و جایی پنهان شده است. همزمان، یک مددکار زندان بهنام سوسن کریمی به دیدن جاهد آمده و به وی میگوید که حکم سرخپوست از حبس به اعدام تغییر کرده است. جاهد که حکم ترفیع خود را در خطر میبیند بههمراه نیروهای خود، تمام زندان را برای پیدا کردن سرخپوست جستوجو میکند.
اشارهی دوم
هر کسی فیلم را از دیدگاه خودش تحلیل میکند:
تحلیل سینمایی و فنی
تحلیل علمی و روانشناسی.
از نظر روانشناسی، ویژگی یک فیلم خوب این است که از دیدگاههای مختلف بتوان آن را تحلیل کرد. در این یادداشت تحلیل روانشناختی فیلم سرخپوست را فقط از منظر نگارنده خواهید خواند. ویژگی دیگر فیلم خوب این است که در نگاه اول و برای مخاطب عام آزاردهنده باشد و بهعبارتی تماشاگر آن را نپسندد؛ چرا که موضوع ناهشیاری را که مخاطب سرکوب کرده برملا میسازد. سرخپوست و بهویژه انتهای آن در ابتدا آزارنده بهنظر میرسد. نکتهی دیگر اینکه لذتبردن قانون سینماست و فیلم سرخپوست بهلحاظ بصری زیبا ساخته شده است؛ گویا بیننده مجموعهای از نقاشیهای آبرنگ را میبیند. موسیقی فیلم هم بسیار خوب ساخته شده و در خدمت فیلم است. مخاطب فیلم همهی انسانها هستند؛ در تحلیل فیلمهایی با محتوای فرار از زندان بهنظر میرسد میتوان زندان را تمام دنیا درنظر گرفت که هر کسی بهدلیل مشکلاتش گویی در زندانی گرفتار آمده و در تلاش رهایی از آن است. در نهایت، این فیلم را از دو جنبهی روانشناسی شخصیت و روانشناسی اجتماعی بررسی خواهیم کرد.
تحلیل فیلم
فیلم با صدای رعد آغاز میشود؛ صدای رعد و غرّش آسمان و حرکت دوربین از آسمان به زمین میتواند تداعیگر خشم خدا در برابر ظلم و جور انسانها باشد. فیلم با صحنهی خراب کردن چوبهی داری که در محوطهی زندان قرار دارد ادامه مییابد. جالب است که خود زندانبانان در حال تخریب چوبهی دار هستند. از این صحنه میتوان برداشت کرد که پیام فیلم مخالفت کردن با خشونت، بیعدالتی، ستمگری، اعدام و… است. فیلم میخواهد بگوید در هر مقامی که باشیم، زندانبان، رئیس زندان، قاضی و … بههر حال انسانبودن ما اجازه نمیدهد که بتوانیم کسی را محکوم به اعدام کنیم و بهجای خدا نشسته و قضاوت کنیم. این پیام هماهنگ با اساسیترین اصلی است که به دانشجویان روانشناسی و مشاوره آموزش داده میشود؛ دربارهی مراجعان خود قضاوت نکنید، حتی اگر بدترین اعمال را هم انجام داده باشند.
سید داوود- زندانیِ نجار – میگوید: چوبهی دار نمیسازم … ما که الله نیستیم … اگر بین صد نفر یک نفر بیگناه باشد … شاید یکی بیگناه اعدام شود. البته او درست میگوید تنها دانای واقعی خداست! و اوست یکتا داور بر حق!
سید داوود در برابرِ ساختن چوبهی دار جدید مقاومت میکند و در این راه به دروغ میگوید دستش آسیب دیده و در نهایت هم پس از قبولکردن ساختن چوبهی دار از رئیس زندان میخواهد در اینباره به دیگر زندانیان چیزی نگوید. دروغ مصلحتآمیز بِه از راست فتنهانگیز؟
سرگرد جاهد- رئیس زندان – در برابر دیگران فردی خویشتندار، بسیار منضبط و خشک است، تا جاییکه واکنش خاصی به شنیدن ترفیع درجه و جایگاه جدید خود نشان نمیدهد اما وقتی به خلوت میرود بدون صدا ابراز خوشحالی میکند. بهعبارتی، کودک درون او شادی میکند. گویا جاهد نقابی بر چهره دارد که برای لحظاتی در خلوت آن را برمیدارد و در حال اجرای نمایشی با نقش رئیس زندان است که در پایان یک بخش از آن با حرکات خاصی به مخاطب ادای احترام میکند.
شخصیت جاهد دو لایه دارد. واژهی شخصیت (personality) از پرسونا آمده است. مفهوم پرسونا در مکتب روانشناسی تحلیلیِ ارائهشده توسط روانشناس سوئیسی،کارل گوستاو یونگ، عبارت است از آن چهرهی اجتماعی که فرد به دنیای بیرون ارائه میکند. بهگفتهی یونگ: نوعی ماسک دستساز که فرد برای ایجاد نهایت تأثیرگذاری بر دیگران و همینطور برای پنهانکردن ماهیت حقیقی خود از خود ابداع میکند. یک منِ (ego) قوی از طریق یک پرسونای انعطافپذیر با دنیای بیرون ارتباط برقرار میکند.
در رفتار سرگرد جاهد اختلال شخصیت وسواسی- اجباری یا دست کم رگههایی از این اختلال شخصیت را میتوان دید. شخصیت وسواسی ایمنترین زندان است. اختلال شخصیت وسواسی الگویی از اشتغال ذهنی نسبت به نظم و ترتیب، بینقصگرایی و کنترل ذهنی و بینفردی است. معیارهای این اختلال عبارتند از:
بینقصگرایی
انعطافناپذیری
جزئینگری
کنترلگری
تردید در تصمیمگیری
ناتوانی از تفویض امور
وجدان بالا
خساست
وقف کار و بهرهوری و ناتوانی از تفریح و لذتبردن
احتکار
مبتلایان به اختلال شخصیت وسواسی-اجباری از نظر هیجانی دارای خشم زیاد و پنهان، خُلق افسرده، و ناتوانی از ابراز احساسات محبتآمیز هستند. شخصیت وسواسی نمیتواند خشم خود را بهطور مستقیم ابراز کند. یک نشانهی دیگر از این اختلال، دشواری در برقراری و حفظ دوستی است.
سرگرد جاهد هیجانات خود را سرکوب میکند: وقتی سیّد داوود از ساختنِ دار امتناع میکند عصبانی میشود اما فقط برای ترساندن او میگوید دو نخود تریاک را ضمیمهی پروندهی سیّد داوود کنید اما بهسرعت دلش به رحم آمده میگوید یک نخودش کنید. همچنین، وقتی جاهد به یکی از هم سلولیهای سرخپوست (مُصیب) میگوید میفرستمت بندر و او جواب سربالا میدهد که خیالی نیست عامو، جاهد بهجای تنبیه او، فقط لبخند میزند. یا وقتی جاهد پس از اعتراف دروغ زندانی مبنی بر اینکه فرار سرخپوست را دیده و مشاهدهی واکس روی تختهسنگ باور میکند سرخپوست فرار کرده است انتظار داریم حداقل فریادی از سر عصبانیت بکشد اما بازهم خشم خود را فرومیخورد.
مکانیسم دفاعی مجزاسازی یا جداسازی (Isolation) مشخصهی افراد منظم و مهار شده است که اغلب برچسب شخصیت وسواسی- اجباری به آنها زده میشود؛ این افراد واقعیت را با تمام جزئیاتش بهیاد میآورند، بیآنکه هیچ حالت عاطفیای در آنها پیدا شود. اینگونه افراد در وضعیتهای بحرانی، خویشتنداری، رفتار اجتماعیِ بیش از حد رسمی، و سماجت و یکدندگیشان تشدید میشود. آنها از توضیحات دقیق، منسجم، و منطقی، اغلب خوششان میآید و کارایی، پاکیزهگی، و وقتشناسی را ارج مینهند.
جاهد نهتنها هیجانات و احساسات خود را کنترل میکند بلکه دیگران را نیز کنترل میکند: وقتی مددکار میگوید که باید برود چون قرار دارد جاهد نشان میدهد که میخواهد او را نیز کنترل کند.
جاهد نمیتواند کاری را به دیگران محول کند. او آنقدر وجدان بالایی دارد که در جابجایی زندان، خودش جزء آخرین افرادی است که قرار است از زندان خارج شود. او خودش باید حضور داشته باشد تا تمام جزئیات را بهدقت کنترل کند. فردی با وجدان بالا است که خودش شخصاً برای پیداکردن گردنآویز زندانی اعدامشده نزد پزشک میرود و در نهایت گردنآویزی را در داخل چوبهی دار پیدا میکند. در نزد پزشک هم وقتی از سرباز میخواهد که راه برود حواسش به کولهی سرباز است که جا نماند.
او بسیار قانونمدار است اما یکدفعه در پایان فیلم قانون را زیرپا میگذارد و متحول میشود! جاهد بهقدری بینقص عمل میکند که مافوق او سرهنگ مدبر در تعریف از وی به تیمسار گفته کسی که اینهمه سال زندان را بدون کوچکترین مشکلی اداره کرده است بهراحتی از پسِ ریاست شهربانی برخواهد آمد. جاهد خود را وقف کار و وظیفهاش کرده است.
او فردی دلرحم است نه ظالم؛ برای مثال، وقتی برای بیرون آمدن سرخپوست مواد دودزا داخل زندان میاندازند در بلندگو اعلام میکند اگر کمک خواستی داد بزن، با صدای خیلی بلند.
کارگردان از مفهوم پرایمینگ (priming) یا آمادهسازی یا سرنخدادن به خوبی استفاده کرده است؛ مثلاً گربهای که زیر باران از حیاط زندان عبور میکند در ادامه مشخص میشود که عامل ایجاد صدای سقف رختشویخانه است. جزئیات صحنه هم به خوبی رعایت شده است. برای مثال، پنکهی سبزرنگی که در صحنهی آخر در عقب ماشین جاهد در حال چرخش میبینم قبلاً در گوشهی اتاق سرگرد دیدهایم.
سینما یعنی زندگی! در اینجا هم مثل زندگی یک خبر خوب و یک خبر بد وجود دارد: همزمان با آمدن سرهنگ مدبر که حامل خبر خوب ترفیع جاهد است صدای زنگ تلفن که قرار است خبر بد فرار زندانی اعدامی را بدهد به گوش میرسد.
به اسامی شخصیتهای فیلم توجه کنید: ناجی، جاهد (بر وزنِ فاعل و تداعیگر ظالم)، رئوف، وحدت، مدبر (در یک معنا یعنی کسی که با رئیس بزرگ مشورت مىکند!). سرهنگ مدبر با تیمسار دربارهی برعهدهگرفتن ریاست شهربانی توسط جاهد صحبت کرده است. سروان رئوف آنقدر ظالم است که در بهترین لحظهی زندگی جاهد بدترین خبر (فرار زندانی اعدامی) را به او میدهد. جاهد (ظالم) آنقدر رئوف است که دلش بهحال قورباغه مرده هم میسوزد.
سرهنگ میپرسد چایی را با چی بخوریم و جاهد جواب میدهد با سوهان! وقتی سوهان پیدا نمیشود و خبر فرار زندانی اعدامی هم میرسد، سوهان، سوهان گفتنِ جاهد، آدم را یاد سوهان روح میاندازد.
جاهد یک آدم بدشانس است. در بهترین لحظه که ترفیع درجه گرفته خبر میرسد زندانی اعدامی فرار کرده است. کسی که عاشقش شده بدترین رفتار را با او و شغلش میکند. با وجود همهی تلاشی که میکند، در نهایت در یک قدمی خطرِ پذیرفتن تاوان فرارکردن زندانی اعدامی قرار میگیرد.
صدای مکرّر زنگ تلفن نمادی از خبری بد است. بهنظر میرسد فیلم پُر است از برداشت از فیلمهای دیگر! برای مثال، فیلم سینمایی ایرانی زنگها دربارهی تلفنهای مشکوکی است که طی آن شهروندان به مرگ تهدید میشوند. یا بارندگی نشانهی آسیب و قطع آن علامت امید است (که تداعیکنندهی فیلم یک تشریفات ساده بهکارگردانی جوزپه تورناتوره و با بازی رومن پولانسکی است).
مددکار بدون چتر از محوطهی زندان عبور میکند و بهراحتی از روی نهر آبی که در محوطه ایجاد شده میپَرَد، گویا از آسیب نمیترسد.
مددکار که عکس سرخپوست را برای کمک به او از پروندهاش برداشته به دروغ میگوید اگر عکسها را با چسب بچسبانند گم نمیشوند. او میگوید حتی پروندهی دادسرایش را هم گشتم، عکسش نبود. ضربالمثلی هست که میگوید: گفتی قبول کردم، اصرار کردی شک کردم، قسم خوردی یقین کردم که دروغ میگویی! مشخص است که مددکار خودش عکس را برداشته است.
نام سرخپوست تداعیگر نژاد سرخپوست است که زمینهایشان گرفته و ظلمهای بسیاری در حقشان شد. ۱۱۲ میلیون سرخپوست در آمریکا کشته شده است!
سرخپوست یک قورباغه دارد. قورباغه نماد تغییر بوده، و بیانگر تحول، احیا یا تولد دوباره است. نمادی از کثیفی هم هست. پریدن قورباغه بیانگر این است که فرد گامهای اصلی را به سمت هدف بر میدارد. وقتی از داخل ماشین رختشویی بیرون میجهد نماد پیشروی سرخپوست به سمت هدفش است.
از نظر «اریک برن» کودک شاهزاده به دنیا میآید، والدین او را میبوسند و او را به قورباغه تبدیل میکنند. منظور برن این است که طبیعت انسان به هنگام تولد خوب است و این جامعه است که این طبیعت سالم را آلوده میکند.
«کورت لوین» از پیشگامان روانشناسی اجتماعی فرمول بسیار مهمی برای شناخت رفتار انسان ارائه میدهد: رفتار = شخصیت + محیط. یعنی رفتار انسان تابعی از شخصیت او و محیط زندگیاش است. جاهد در اصل، فرد خوبی است اما محیط زندگیاش از جمله شغلش که ریاست زندان است از او فرد دیگری ساخته است.
توجه به آزمایش زندان استنفورد در فهم این مطلب کمککننده است. این آزمایش یکی از معروفترین و بهقولی خطرناکترین آزمایشهای روانشناسی است که تاکنون انجام شده است. در این آزمایش که بهسرپرستی «فیلیپ زیمباردو» در دانشگاه استنفورد به سال ۱۹۷۱ انجام شد، چندین دانشجوی سالم از نظر روانی، بهصورت آزمایشی، نقشهای زندانی و زندانبان را پذیرفتند. نتایج آزمایش حیرتآور بود؛ پس از گذشت چند روز اکثر زندانبانان رفتارهای شدید سادیسمی از خود نشان دادند. آزمایش بهخاطر ترسِ از کنترل خارجشدن وضعیت بعد از ۶روز متوقف شد. بهطور خلاصه، نقشی که افراد میپذیرند میتواند رفتار ایشان را تعیین کند. محیط نقش عمدهای در رفتار انسانها دارد. آزمایش میلگرام (در زمینهی اطاعت و فرمانبرداری) را بهخاطر بیاورید که یک فرد معمولی تحتتأثیر یک مرجع قدرت بهراحتی میتواند آدم بکشد!
در صحنهای که مددکار در رختشویخانه، احمد سرخپوست را صدا میکند و جاهد سر میرسد، مددکار میگوید این عادلانه نیست که اعدامش کنند و جاهد میگوید عدالت برای من اینه که او را پیدا کنم و دوباره بیاندازمش اون تو. بقیهاش به من ربطی نداره. عدالت از نظر کارگردان چیست؟ هر چیزی سر جایش قرار بگیرد؟ به کسی ظلم نشود؟ تا اینجای فیلم بهنظر میرسد باید به یک نفر ظلم شود: یا سرخپوستِ بیگناه اعدام شود یا زندگی شغلی جاهدِ وظیفهشناس نابود گردد.
وقتی جاهد از مددکار «مداد» میخواهد مددکار به او میگوید بهنظرم شما آنقدر که مددکارها میگویند بداخلاق نیستید. بعد صحنهی تار عنکبوت و مددکار در یک قاب نمایش داده میشود؛ یعنی، مددکار دامِ خود را برای خواستههای نفسانی جاهد پهن کرده است.
صحنهای که جاهد، مددکار و سروان رئوف بر سر چاهی ایستادهاند میتواند تداعیگر نقشهای آزاردهنده (ظالم)، ناجی، و قربانی باشد (قربانیای که شاید در چاه است).
مثلث مشهور «کارپمن» از سه نقش تشکیل شده است: آزاردهنده (Persecutor)، ناجی (Rescuer) و قربانی (Victim). این مثلث رابطهای را توضیح میدهد که میتواند بین دو یا چند نفر رخ دهد. کسی که وارد این بازی میشود، فرقی نمیکند که در کدام نقش بازی میکند، بهدنبال کنترلکردن یا کنترلشدن است. اگرچه غالباً خود را در یکی از نقشها مییابیم، ولی بهزودی در هر سه نقش جابجا میشویم و در هر سه جایگاه ایفای نقش میکنیم. در این روابط بهطور دائم نقشها تغییر میکند و افراد برای مدتی به بازیکردن ادامه میدهند و ممکن است این بازی در آغاز لذتبخش هم باشد، اما به زودی وضعیت تغییر میکند. گاهی در عرض یک دقیقه یا حتی کمتر از دقیقه ممکن است در چندین نقش قرار گیریم و گاهی روزها چندین و چندبار جنبههای گوناگون این مثلث (نقشها) را تجربه میکنیم.
کسی که در بازیهای این مثلث گرفتار میشود در واقع با تغییر بین نقشها تصور و توهم بهبودی میکند حال آنکه او در لحظهی جابجایی بین نقشها فقط از رنج و درد نقش قبلی درآمده و در نقش جدید هم به زودی با درد و رنج آن مواجه خواهد شد؛ بنابراین: شفای حقیقی نه در تغییر وضعیت بین نقشها، که در تحول در نقشهاست. از این منظر برای رسیدن به نقشهای سالم نقشهای مثلث «کارپمن» باید به نقشهای مثلث تد تبدیل گردد.
در مثلث قدرتدهی «تد» (TED) هریک از نقشها بهطور مثبت و سازنده و بدون بازی ذهنی اجرا میگردد و تصمیمگیری از روی هیجانات انجام نمیشود. مثلث تد شامل نقشهای خلّاق (Creator)، مربی (Coach) و چالشگر (Challenger) است. محوریت در مثلث «کارپمن» قربانی ولی در مثلث «تد»، خلّاق یا آفرینشگر است. خلّاق برخلاف قربانی تمرکزش روی آنچه میخواهم است ونه آنچه نمیخواهم. تمرکز روی خواستهها و نخواستهها تحول آفرین است. خلاق روی راهحلها متمرکز میشود نه یافتن مقصر.
در مثلث قدرتدهی نقش ناجی باید تبدیل به نقش مربی شود. یعنی بهجای اینکه طرف مقابل را نادیده بگیرد و بهاصطلاح به او ماهی بدهد، به او ماهیگیری یاد دهد و به قربانی اجازه دهد که آرام آرام روی پای خود بایستد. اگر فرد ناجی متوجه شود که قدرتش صرفاً به خاطر حمایت از دیگران نیست و اگر دیگران به او نیازمند نباشند باز او معتبر است میتواند عملکرد مربی یا رهبر را داشته باشد.
در مثلث قدرتدهی نقش ستمگر باید به موقعیت چالشگر حرکت کند و تنش پویا ایجاد کند. چالشگر با انتقاد سازنده فرد قربانی را از نقشش خارج میکند. در انتقاد سازنده چالشگر کل هویت و وجود فرد را هدف قرار نمیدهد بلکه با وضعیت من خوبم تو خوبی به او میگوید این رفتارت خوب نیست بیا راجع به آن با هم صحبت کنیم. درحالیکه ستمگر حالت «من خوبم تو خوب نیستی» را برقرار میکند و کل هویت فرد مقابل را زیر سؤال میبرد.
در پایان فیلم میبینیم که نقش جاهد از ظالم به خلاق تغییر میکند. خلاق تمرکزش روی آنچه میخواهم است. خلاق روی راهحلها متمرکز میشود نه یافتن مقصر.
در صحنهای در زیرزمین، جاهد میگوید با مهربانی نمیتوان زندان را اداره کرد. مددکار میگوید با مهربانی جهنمم میشه اداره کرد! شاید بتوان گفت با مهربانی میتوان جهنمی به پا کرد: کاری که مددکار با جاهد میکند.
مددکار میگوید من یه قراری دارم باید بروم: دروغ میگوید که با مادر یک زندانی قرار دارد، میخواهد با یک زندانی (با بازی حبیب رضایی) در زندان جدید صحبت کند و او را راضی به دروغ گفتن کند که سرخپوست را دیده که از زندان خارج شده است.
عجیب بهنظر میرسد که جاهد بهعنوان یک رئیس زندان با سابقهی درخشان و کسی که در حال تجربهی متعارضترین وضعیت زندگی شغلیاش است آنقدر آرامش دارد که نسبت به مددکار احساس پیدا میکند! این رفتار با توجه به آنچه دربارهی شخصیت وسواسی گفته شد قابل فهم میشود. همچنین است دربارهی اینکه چرا جاهد با این سن و سال و مقام و درجه هنوز ازدواج نکرده و نسبت به مددکار احساس پیدا میکند.
جاهد اعتراف میکند که خجالتی است: یعنی نقابی بر چهره دارد. مددکار برای پیشبرد هدفش (به دام انداختن جاهد و فراریدادن زندانی اعدامی) باز هم دروغ میگوید: اونور با مادر یکی از زندانیها قرار دارم.
جاهد سیگار میکشد که نماد فروبردن بدی و آلودگی به درون است. او در حال جنگی درونی است! مددکار هم برای زندانیان سیگار میآورد. مشخص نیست مددکار ناجی زندانیهاست یا با رفتارهایی مانند سیگار دادن به ایشان یا درخواست دروغگویی، در حقشان ظلم و ستمگری میکند؟
فیلم حداقل دو لایه دارد: لایه سطحی و یک لایه عمیق. در لایه سطحی گویا پیام فیلم این است که به جای تلاش برای برقراری عدالت، همگی تلاش کنیم تا عدالت برقرار نشود بلکه به جای قربانی، فرد دیگری قربانی شود. این باعث آزار، عصبانیت و واکنش منفی مخاطب میشود. اما در لایه عمیقتر پیام فیلم این است که چون نمیتوانیم عدالت را به درستی برقرار کنیم چوبه دار و کلا زندان را خراب کنیم و به جای آن باند فرودگاه بسازیم که می تواند نمادی از رهایی و پرواز باشد. و در عمق این پیام را میدهد که نباید منتظر کسی بود. خودمان باید مسائل و مشکلاتمان را حل کنیم.
چرا یک مددکار باید در تمامی مراحل در کنار رئیس و زندانبانان باشد و آزادانه رفتوآمد کند؟! شاید برای اینکه رئیس زندان عاشقش شده است!
تلاش برای توسعهی باند پرواز فرودگاه نمادی از گسترش آزادی، پرگشودن و رهایی است، که البته وجود زندان مانع آن میشود.
وقتی جاهد در سلول گیرمیافتد و نقاشی فرد بهدار آویختهشده را روی دیوار میبیند انگار جای او و زندانی اعدامی عوض میشود. جاهد اولین و آخرین کسی که برای نجات صدا میکند استوار ناجی است.
پس از خروج از سلول و تعویض لباس، مددکار به جاهد میگوید اینها (این لباسها که نظامی نیستند) بیشتر بهتون میاد و جاهد میگوید لباسمو که عوض میکردم پدرم میگفت تازه آدم شدی! نه همین لباس زیباست (لباس نظامی) نشان آدمیت؟! با تعویض لباس گویا نقش او از رییس زندان به یک عاشق تغییر میکند و نقابش برداشته میشود.
زندانیای که با همدستی مددکار اعتراف دروغ میکند که به سرخپوست واکس داده است میپرسد مگر با واکس میشود فرار کرد؟ آیا با سیاهی میتوان به سپیدی دست یافت؟ سیاهی نماد گناهکاری و سپیدی نماد بیگناهی است.
مددکار که نقش ناجی را دارد وقتی میبیند زندانی در اتاق بازجویی گیر افتاده است بازهم نقشهای سرهم میکند و با مالیدن واکس به تخته سنگ او را نجات میدهد.
زندانی پس از اعتراف دروغ (که فرار سرخپوست را دیده) از مددکار سیگار میخواهد و به گرفتن یک سیگار هم اکتفاء نمیکند: سیگار و دود، نماد گناهکاری (دروغگویی)، آلودگی و بدی است.
همه و همه در حال کمک به فرار سرخپوست هستند بهجز جاهد که در آخر او هم میپذیرد که سرخپوست باید فرار کند!
آیا پیام فیلم این است که همه را باید بخشید (چه بیگناه چه با گناه)؟ ما که خدا نیستیم بتوانیم درست قضاوت کنیم. همه را فهمیدن، همه را بخشیدن است؟ در صحنهای که مددکار در حال صداکردن احمد در رختشویخانه برای کمک است و جاهد سرمیرسد، جاهد میگوید درستش این است که به جرم کمک به فرار یک اعدامی معرفیت کنم به دادسرا، اما مددکار اشک تمساح میریزد، و جاهد او را بهراحتی میبخشد. همهی اینها برای یک رئیس زندان با تجربه و با سابقهی درخشان که با وجود کسری درجه بازهم قرار است رئیس شهربانی شود عجیب بهنظر میرسد. آیا او چون عاشق شده است مددکار را میبخشد؟
یکبار دیگر بهنظر میرسد فیلم پُر است از برداشت از فیلمهای دیگر! مثلاً وقتی مشخص میشود صدای سقف رختشویخانه ناشی از حرکت گربه بوده بیاختیار بیننده به یاد فیلم گربه روی شیروانی داغ میافتد: در این فیلم مگی (گربه) میگوید: همیشه حس میکنم مثل یک گربه روی یک شیروانی داغ هستم. بریک در پاسخ میگوید: پس از روی شیروانی بپر پایین مگی و یک عاشق گیر بیار.
مددکار بهعنوان قهرمان داستان این پیام نادرست را میدهد که هدف، وسیله را توجیه میکند (یک فرد ماکیاولیستی حاضر است همهچیز را فدای اهداف خود کند). او دست به هر کار نادرستی میزند تا سرخپوست فرار کند. از طرفی جاهد که ضدقهرمان است و همواره قانونمدار بوده و با زندانیان و زیردستان خوشرفتاری کرده و حتی آنقدر خجالتی، رمانتیک و احساساتی است که عاشق مددکار میشود با اجازهی فرار به سرخپوست و از بینبردن زندگی شغلی خودش تبدیل به قهرمان میشود!
استوار ناجی خبر میدهد که سید داوود نجار از ساختن چوبهی دار منصرف شده است. او که در ابتدا و تحت فشار جاهد میپذیرد چوبهی دار را بسازد وقتی با وجدانش تنها میشود با وجود تبعات تصمیمش اعلام میکند که چوبهی دار را نخواهد ساخت.
از نظر روانتحلیلگری برخی نمادها در این فیلم برعکس است. مثلاً، مددکار مدادش را به جاهد میدهد، و جاهد چمدانش را به مددکار! به هر حال مددکار با کمال میل چمدان جاهد را داخل ماشینش جای میدهد.
مددکار وقتی متوجه حقهی جاهد برای گیرانداختن سرخپوست میشود او را بیشرف خطاب میکند! قهرمان داستان کور خود و بینای دیگران است او حاضر است زندگی جاهد نابود شود تا جان یک زندانی اعدامیِ به ادعای خودش بیگناه را نجات دهد. اصلاً از کجا معلوم زندانی بیگناه است؟ چون همه میگویند؟! ممکن نیست مددکار همه را راضی به گفتن این دروغ کرده باشد؟! چنانکه پیرمرد روستایی میگوید خانم دکتر از من خواست بیایم و اعتراف کنم که سرخپوست بیگناه است!
بعد از انتشار مواد دودزا و اعتراف پیرمرد، جاهد به شدت صرفه میکند انگار میخواهد تمام آلودگیها و بدیها را از بدنش خارج کند.
تخریب و جابجایی زندان نماد تغییر و نشانهی تحول شخصیت جاهد از شخصیت وسواسی- اجباری انعطافناپذیر به شخصیتی پختهتر است.
در یکی از صحنههای پایانی سازنده فرودگاه میگوید میخواهیم شروع (به تخریب زندان) کنیم از شما کسی اون تو نیست؟ و جاهد با اشاره سر پاسخ میدهد نیست. این سوال که از شما کسی اون تو نیست؟ مبهم است و میتوان اشاره به زندانبانان یا اشاره به کل مجموعه زندان شامل زندانبانان و زندانیان داشته باشد. به هر حال، زندانبانانِ همراه رئیس زندان شاهد بودهاند که سرخپوست میخواست از در زندان خارج شود اما به داخل برگشت و هنوز در زندان است.
در صحنهی پایانی که جاهد موفق میشود سرخپوست را پیدا کند در نگاهی سطحی با اجازهی فرار به او خودش را قربانی میکند. البته در این نگاه میتوان گفت مکانیسم دفاعی بالغ نوعدوستی در او شکل گرفته است.
ایثار و نوعدوستی(Altruism) یعنی کمک داوطلبانه و آگاهانه به دیگران و در خدمت دیگران بودن بهمنظور رفع نیازهای آنان. اما با دقت بیشتر متوجه میشویم که میتوان این رفتار جاهد را ناشی از یک تصمیمگیری پخته و حل مسئله اجتماعی بُرد- بُرد دانست. وقتی جاهد در فرار سرخپوست به او کمک میکند نتیجه این میشود که جاهد به ترفیع درجه و عشقش، و احمد سرخپوست به آزادی و خانوادهاش میرسد، و حکم اعدامِ از پایه نادرست هم بهصورت مجازی با دفن او زیر آوار زندان اجرا میگردد. چراکه زندانبانان شاهد بودند که سرخپوست به داخل زندان برگشت و زندان هم تخریب شد.
بههر حال در پایان فیلم بهنوعی با تصمیمگیری و حل مسئلهی اجتماعی مواجه میشویم. تصمیمگیری، بررسی شقوق مختلف و انتخاب یکی از آنها و حل مسئله، پیداکردن راه مناسب جهت رسیدن به هدفی است که فعلاً قابل دسترس نیست. مسائل اجتماعی مسائل اخلاقی هستند. تمام ادعاهای مربوط به مسائل اجتماعی در واقع ادعاهای اخلاقی هستند. با این وصف، هر راهحلی میتواند از نظر اخلاقی به شیوههای متعددی تفسیر شود.
نظریهی مراحل رشد اخلاقی «لارنس کلبرگ» بیان میدارد که استدلال اخلاقی بهعنوان پایهای از عملکرد اخلاقی دارای سه سطح و شش مرحله قابل تشخیص است:
سطح یک: پیشعرفی؛ (تا سن عقلی ده سال) مرحلهی اول: تنبیه، مرحلهی دوم: نفع شخصی.
سطح دو: عرفی؛ (سیزده سال) مرحلهی سوم: همرنگی با جماعت، مرحلهی چهارم: نزدیکی به سرچشمههای اقتدار.
سطح سه: پسعرفی؛ (بعد از بلوغ عقلی و شکلگیری فردیت) مرحلهی پنجم: پیمان اجتماعی، مرحلهی ششم: پایبندی به اصول اخلاقی: اخلاقیبودن از درون فرد میجوشد و ربطی به جامعهای که در آن میزید، ندارد؛ رفتار شخص بنابر رعایت اصول وجدانی خودش جریان مییابد. فرد فارغ از موقعیتش اخلاقی رفتار میکند تا پیش خودش شرمنده نشود.
بهنظر میرسد در پایان فیلم، جاهد از سطح اخلاقی پیمان اجتماعی (قانونمداری) به سطح نهایی رشد اخلاقی، یعنی پایبندی به اصول اخلاقی رسیده که از درون خودش و بر اساس وجدان فردیاش شکل گرفته است.