
گفـتوگـو «نشریه روانشناسی سپیده دانایی»بـا دکـتــر حسن پاشا شریفی
مهدی ملکمحمد – روانشناس
کمتر کسی هست که در پانزده سال اخیر دانشجوی رشتههای روانشناسی و علوم تربیتی تحصیل بوده باشد و نام دکتر حسن پاشا شریفی را نشنیده باشد؛ مردی متواضع و فروتن که در هشتاد و ششمین سال عمر خویش بیوقفه و بیتوجه به بازنشستگیاش به کار علمی همت میگمارد و حافظه و دقتش در بیان کلمات و جملات نشانم میدهد که کهنسالی مانعی برای فعالیت مستمر علمی نیست. گفتوگو با دکتر شریفی پُر است از خاطرات او که یادآور روزهای تلخ و شیرینی است که تجربه کرده است. در میانهی یادآوری این روزها نگاهی محققانه دارد به وضعیت جامعهی ایرانی و میگوید: «نظام اخلاقی و بهداشت روانی جامعه تنزل یافته است».
به تاریخ سیام بهمن سال ۱۳۱۲ در سُنقر کرمانشاه به دنیا آمدید. در چه خانوادهای بزرگ شدید؟
پدرم بازاری بود و کارگاه چرمسازی داشتند. گاهی من را هم به کار میگرفتند. ۱۰، ۱۲ساله بودم. احساس میکردم بزرگ شدهام و میتوانم کاری انجام میدهم. فکر میکنم یکی از عوامل سازندگی من، همین تجربهی دورهی کودکی من باشد. بهخصوص تابستانها که نمیگذاشتند بیکار باشیم و حتماً برایم کاری فراهم میکردند. آنجا باغ داشتیم و معمولاً کارهای باغ را به من میسپردند. موقعی که کلاس هشتم و نهم بودم تدریس را شروع کردم و به بچهها و همکلاسیهای خودم که در زبان انگلیسی و ریاضی ضعیف بودند تدریس میکردم. از همانجا علاقهی خاصی به معلمی پیدا کردم.
چند فرزند در خانواده بودید؟
سه فرزند بودیم. دو پسر و یک دختر. برادرم که متأسفانه چند سالی است از دنیا رفته، دارای مدرک دکتری داروسازی از دانشگاه آمریکایی بیروت بود که بعد از بازگشت به ایران دکتری پاتولوژی هم گرفته بود.
ویژگی خاصی در خانوادهی شما بود که باعث شد از سه فرزند، دو نفر به موفقیتهای علمی دست یابند؟
پدرم فرد مسئولی و اخلاقی بود و از بیکاری خیلی رنج میبرد و علاقهمند بود همیشه کار کند و ما را همیشه به کار وامیداشت. تابستانها به ما میگفت نیازی نیست پول دربیاورید ولی باید یاد بگیرید پول درآورید. بنابراین باید هزینهی تحصیل مانند کاغذ، کتاب و… را خودمان میپرداختیم. خودش به ما مزد میداد. بنابراین یک عامل پیشرفت، پدرم بود که خیلی تلاش داشت تا تلاشگر باشیم.
فرمودید در کلاس هشتم و نهم تدریس خصوصی هم داشتید که نشان میدهد وضعیت تحصیلیتان خیلی مناسب بوده است.
در کلاسهای اول، دوم و سوم شاگرد متوسطی بودم که مردود و تجدید نمیشدم و با معدل ۱۳، ۱۴ قبول میشدم. ولی از کلاس پنجم و ششم به بعد نمیدانم چه اتفاقاتی افتاد که علاقهی شدیدی به درس پیدا کردم و جلو افتادم. از آنزمان تا دریافت دیپلم، یک همکلاسی داشتم که گاهی او شاگرداول میشد و من دوم، گاهی من شاگرداول میشدم و او دوم؛ خیلی هم با هم دوست بودیم. اسمش دکتر ادیبی است ایشان استاد دانشگاه امیرکبیر بودند و چند سال پیش بهدلیل مشکلات قلبی فوت کرد.
رشتهشان چه بود؟
فیزیک و ریاضی و واقعاً نبوغ عجیبی در ریاضیات داشت. شخصاً کسی را شبیه و نظیر او در ایران ندیدم.
تمام ۱۲ سال را در همان سُنقر بودید؟
خیر، من تا کلاس نهم یعنی سوم متوسطه در سُنقر بودم. بعداً با ادیبی و گروه دیگری از همکلاسیها به دانشسرای مقدماتی آمدم. آنجا امتحان ورودی میگرفتند که در آن، بیست و چند نفر قبول شدند. ما آنجا دو سال دورهی معلمی گذراندیم. در همان دوره، اولینبار با کتاب روانشناسی مرحوم دکتر سیاسی مواجه شدم که کتاب درسی ما بود. یک کتاب دیگر هم با عنوان اصول آموزشوپرورش داشتیم که برای مرحوم دکتر عیسی صدیق اعلم بود. ایشان یکزمانی وزیر آموزشوپرورش بودند. بعد از دورهی دو سالهی دانشسرای شاهآباد غرب آنزمان، که حالا اسلامآباد میگویند، معلم و آموزگار شدم. پنجسال آنجا تدریس میکردم.
سال اول پس از پایان مدرسهها غمگین شده بودم که چرا مدرسه تعطیل شده و نمیتوانم بچهها را ببینم. واقعاً علاقهی شدیدی به کار داشتم.
بعد از دورهی پنجساله، لیسانس را در دانشسرای عالی گرفتم که گمان کنم در سال ۱۳۴۱ بود. بعد دوباره به همان شهر برگشتم ولی اینبار هم در دبیرستان تدریس میکردم و هم راهنمای تعلیماتی معلمها بودم. به اینصورت که سر کلاس معلمها مینشستم و طرز تدریسشان را میدیدم و یادداشت برمیداشتم و جنبههای خوب و بد را مینوشتم. بعد در کلاس دیگری با آن معلمها مینشستیم و میگفتم جنبههای مثبت و منفی را به آنها یادآور میشدم؛ اینکه نباید اینطور رفتار میکردید یا جواب آن سؤال این نبود، باید فلانطور جواب میدادید.
بهنوعی درس پژوهی میکردید.
هم به معلمها آموزش میدادم که چطور تدریس و چطور با دانشآموز رفتار کنند و درعینحال از آنها هم میآموختم. برای مثال، یکروز سر کلاس اول ابتدایی رفتم که معلمشان یک خانم بود. همینکه داخل کلاس شدم مشاهده کردم یک حالت هیجان و حرکت عجیبی در کلاس بهوجود آمد و کلاس بههم ریخت. تعجب کردم. با خودم گفتم احتمالاً اینها ترسیده یا ناراحت شدهاند. چند دقیقه که گذشت این حرکتها متوقف شد و دیدم ۷، ۸ دانشآموز روبهروی من نشسته و روی سینهشان نوشته بودند خوش آمدید. روی سینهی هر نفر یک حرف از این دو کلمه. من از معلم پرسیدم این چه بود؟ گفت هر کدام از این بچهها یک اسم دارند. اسمشان هم یکی از حروف الفباست که در هر هفته عوض میشوند. اینها عملاً حروف را بازی و تجربه میکنند و با حروف شعر یا شعار مینویسند. خیلی جالب بود.
هفتهای یکبار، گاهی دو هفته یکبار، گاهی ماهی یکبار، برحسب مورد، جلسهی عمومی برای آموزگاران میگذاشتم و مجموعهی تجارب آنها را میگفتم. از آنها هم میخواستم تا تجربههای خود را مطرح کنند. اینگونه ابتکارات خود را با هم در شرکت میگذاشتند و یک حالت حرکت و یک نوع پویایی ایجاد کردند.
عنوان رشتهای که در دورهی لیسانس گذراندید، چه بود؟
رشتهی آموزش ابتدایی. بیشتر روانشناسی و علوم تربیتی را میخواندیم ولی اصولاً تخصص ما روشهای تدریس دروس مختلف در ابتدایی بود. بعد از این دوره، مدیرکل آموزشوپرورش استان که تعریف منرا شنیده بود که معلم علاقهمندی است و از این کارها میکند، میخواست منرا امتحان کند که آیا به درد مدیریت میخورم یا خیر. یک دورهی کارآموزی گذاشته بود برای آموزگاران پیمانی آنزمان که هنوز رسمی نشده بودند که با قبولی در آن، رسمی میشدند. به من تلفن زد که میخواهم شما بیایید سرپرستی این دوره را عهدهدار شوید. هم تدریس کنید و هم ادارهی آنرا برعهده بگیرید. آن دوره یک ماه و نیم یا دو ماه طول کشید. کارم ظاهراً مورد تأیید آن مدیرکل قرار گرفت. یک روز من را خواست و گفت میخواهم شما رئیس آموزشوپرورش یکی از شهرهای اطراف کرمانشاه شوید. من به ایشان گفتم بیشتر علاقهمندم تدریس کنم تا مدیریت. گفت ولی شما نشان دادهاید توان مدیریت هم دارید. در کنار مدیریت، تدریس هم میتوانید انجام دهید. بههرحال آنجا ما را بهعنوان رئیس آموزشوپرورش شهرستان هرسین انتخاب کردند.
چه سالی بود؟
۱۳۴۵ یا ۱۳۴۶ بود. حدود ۳۳، ۳۴ ساله بودم. در همان سالی که آنجا بودم بخشنامهای آمد که قرار است نظام جدید آموزشوپرورش تأسیس شده و دورهی راهنماییتحصیلی ایجاد شود، بنابراین میخواهیم یک عدهای را تربیت کنیم که کار مشاوره را انجام داده و دانشآموزان را از همان دورهی راهنمایی زیرنظر گرفته و رفتارشان را مشاهده کنند. بعد هم اینها را بر اساس استعداد و توانمندیهایشان به رشتههای مختلف راهنمایی کنند. نامه را خطاب به مدیرکُل استان نوشته بودند و رونوشت را به آموزشوپرورش شهرستانها فرستادند. بلافاصله اعلام آمادگی کردم. رونوشتی هم به مدیرکل استان دادم. ایشان تماس گرفت و منرا خواست. گفت شما رئیس آموزشوپرورش هستید. من میخواهم شما را به شهرستان بزرگتری فرستاده و بعد به سمت معاون ادارهکل انتخاب کنم، شما میخواهید مشاور مدرسه شوید؟! و زیر نظر یک مدیر مدرسه که ممکن است دیپلم هم نداشته باشد، کار کنید؟! پاسخ دادم من علاقهمند به تحصیل هستم و دلم میخواهد که درس بخوانم و دانشم را بالا ببرم. گفت حالا که چنین علاقهای داری اشکال ندارد، ولی میتوانستید به من نامه بنویسید تا خودم معرفیتان کنم. گفتم ترسیدم شما من را معرفی نکنید. بههرحال، دورهی فوقلیسانس را گذراندم.
در همان دورهی فوقلیسانس یک دورهی آموزشی ۸، ۹ ماهه در آمریکا برگزار میشد که دانشجویان لیسانس و فوقلیسانس رشتههای روانشناسی و مشاوره و علوم تربیتی میتوانستند با پذیرفتهشدن در امتحان زبان انگلیسی به آن دوره بروند. این دوره بهصورت سمینار برگزار میشد که من در آن دوره هم شرکت کردم. در آن دوره بیشتر روی تستها کار کردم و به این موضوع علاقهمند شدم.
چگونه علاقهمند شدید؟
یکی از سمینارها دربارهی آزمونها و روانسنجی بود که باعث علاقهمندی من شد. این دوره که تمام شد، دیگر وزارت آموزشوپرورش به ما اجازه نداد به شهر خودمان برویم. گفتند شما بمانید و در دفتر راهنمای تحصیلی وزارتخانه کارهای این دوره را انجام دهید.
آنجا من مسئول تهیهی تستهای پیشرفت تحصیلی، هوش، استعداد و شخصیت شدم. از همان زمان شروع کردیم به ساختن انواع تستها و از بسیاری از اساتید آنزمان دانشگاه کمک میگرفتیم که به کمک ما میآمدند، مثل شادروان دکتر براهنی، دکتر هومن، دکتر حمزه گنجی، دکتر احدی و دکتر شکوهی. این افراد در ساخت تستهای هوش، استعداد، پیشرفت تحصیلی، شخصیت و علائق کمک میکردند. نمونهای از این تستها را نگه داشتهام و اگر عمر باقی باشد ممکن است یک زمانی تاریخچهی روانسنجی در ایران را در قالب یک کتاب بنویسم.
تا اینکه در سال ۵۸ بازنشسته شدید.
بله، مدتی مدیرکل دفتر آموزش کودکستان و ابتدایی شدم و بعد دوباره مدیرکل امتحانات بودم، بعد از آن، مدیرکل آموزش و پرورش لرستان شدم، دوباره مدیرکل ابتدایی و کودکستانی شدم و از آنجا بود که بازنشسته شدم. علت بازنشستگیام هم این بود که مسئولان تازهآمده از من میخواستند کارشناس شوم و زیرنظر آدمهایی که از لحاظ تجربه و دانش بهاندازهی من نبودند کار کنم. این بود که پیش آقای رجایی، که آنزمان وزیر بودند، رفتم و از ایشان خواستم که موافقت کنند ما یا به دانشسرای عالی منتقل یا بازنشسته شویم. ایشان با هر دو موافقت کردند. بههرحال بازنشسته شدم و شاید برایتان جالب باشد که یکی دو سالی هم بقالی راه انداختم. با دوست نزدیکم، دکتر حسینی، که مدتها رئیس دانشگاه آزاد رودهن و بسیار انسان شریفی بود، شریک شده و مغازهای در نارمک خریدیم و بعد در آن مغازه، سوپرمارکت کوچکی درست کردیم.
فقط شما دو نفر بودید؟
ابتدا دو نفر بودیم ولی بعداً آقایی بهنام ایزدخواه، که بعداً او هم دکتریاش را گرفت شد و گمان میکنم الآن در کانادا یا آمریکا است، به ما پیوست.
خاطرهی خاصی هم از آنزمان در ذهنتان هست؟
بله، یک آقایی کمی خرید کرد و بعد ۲ تومان (آنزمان با ۲ تومان میشد نیمکیلو گوشت خرید) روی میز گذاشت و به من گفت فلانی این کارتنهای منرا در ماشینم بگذار. خیلی بهم برخورد و اگر به من هزار شمشیر میزدند آنقدر ناراحت نمیشدم! به او گفتم فلانی من بهاندازهی وزن این ماشین و خودتان کتاب خواندهام و بهاندازهی یکپنجم وزن آن هم کتاب نوشتم. خیلی خجالت کشید و ناراحت شد!
در این مغازه، تجربهی دیگری برایم پیش آمد که جالب بود. همزمان با دورهی کارم در وزارت آموزش و پرورش در دانشسرای عالی درسهای آمار و روانسنجی را تدریس میکردم. یک روز در مغازه همراه دکتر حسینی نشسته بودیم. یک خانمی بیرون ایستاده بود و داشت به من نگاه میکرد. دو سه بار گفتم امری داشتید؟ گفت حالا بعداً، چشم. فهمیدم با من کار دارد، وقتی مغازه خلوتتر شد، آمد جلو و پرسید شما برادر فلانی نیستید؟ گفتم نه، من خود او هستم. گفت شما در دانشسرای عالی به ما سنجش و اندازهگیری درس میدادید، اینجا دکاندار شدید؟ گفتم آنجا ما نظریهها را درس میدادیم و اینجا، در عمل، سنجش و اندازهگیری میکنیم. آنجا چیزهای دیگری را اندازهگیری میکردیم، اینجا هم چیزهای مادی و واقعی را اندازه میگیریم.
چه شد که دکانداری را رها کردید؟
آن مغازه ما را ارضاء نکرد. دوباره به فکر ادامه تحصیل افتادیم و در دانشگاه آزاد علوم و تحقیقات تهران که بهتازگی در دورهی دکتری روانشناسی دانشجو میگرفت، شرکت کردیم. فقط من و آقای شریعتپناهی قبول شدیم. البته او کارش را تمام نکرد. ۴، ۵ سالی طول کشید تا تحصیلم را تمام کرده و بعد از آن عضو رسمی هیئت علمی دانشگاه آزاد واحد رودهن، تهران و جنوب شدم. بعد از مدتی واحد تهران جنوب را رها کردم. تا دو سال پیش بهصورت نیمهوقت در واحد تهران مرکز و بهصورت تماموقت در واحد رودهن بودم. دو سال پیش هم گفتند کسانی که سنشان از ۷۵ سال گذشته است دیگر به درد نمیخورند و باید کنار بروند. ما هم گفتیم خیلی خب، چون پیر شدی حافظ از میکده بیرون شو! اما من پیر نشدهام. هنوز هم درس میدهم و دانشجویان زیادی دارم که پایاننامهی دکتریشان را با من میگذرانند.
در طول این مدت، هم در همهی دورهها، از بدو تشکیل سازمان نظام روانشناسی و مشاوره تاکنون، بهعنوان عضو شورای مرکزی انتخاب شدهام. ریاست کمیسیون روانسنجی این سازمان را هم برعهده دارم.
شما فرمودید از ابتدا عضو شورای مرکزی سازمان نظام هم بودید. بنابراین میتوانید با قدرت از درون این سازمان به آن نگاه کنید و نقاط قوت و ضعفش را دریابید. بههرحال این سازمان، همانطور که جنابعالی بهتر مستحضر هستید، فراز و نشیبهای متعددی را تجربه کرده و دو سالی هم متأسفانه در وضعیت فقدان ریاست بهسر میبُرد تا به ریاست کنونی دکتر حاتمی رسید. آیا سازمان نظام با آنچیزی که روانشناسان از یک سازمان صنفی میخواستند همخوان و سازگار است؟ چه مشکلاتی در این سازمان وجود دارد؟ چراکه به هر حال، بخشی از روانشناسان در بیرون سازمان منتقد سازمان بوده و هستند. یکی از مهمترین انتقادها هم دربارهی وضعیت ارائهی پروانهی اشتغال است که برخی وقتها دربارهی آن سلیقهای عمل میشود و نارضایتیهایی را برمیانگیزد. نکتهی دیگری که برخی روانشناسان مطرح میکنند، این است که گویا ریاست این سازمان، پُست خیلی شیرینی برای برخی از روانشناسان هست که بهخاطر آن حاضرند رفتارهای نامتناسب با اصول روانشناسی انجام دهند. همانطورکه در قضیهی انتخاب ریاست، چالشی جدی بین برخی از روانشناسان در بیرون و درون سازمان رخ داد.
اولاً تأسیس سازمان نظام روانشناسی و مشاوره یکی از پیشرفتهای مهمی بود که قانون آن در مجلس شورای اسلامی تصویب شد و مقرر شد تمامی کسانیکه به کار روانشناسی و مشاوره میپردازند از این سازمان پروانهی اشتغال دریافت کنند و سازمان هم بر کار آنها نظارت کند. این سازمان باید هم از حقوق روانشناسان حمایت کند و هم از حقوق استفادهکنندگان از خدمات روانشناسی و هم از دانشجویان روانشناسی. در واقع، اینها بخشی از هدفهای سازمان بود.
سازمان اولینبار، یعنی ۱۶ سال پیش، هیچ ساختمانی نداشت. اوایل برای تشکیل جلسات، به مرکز کودکان استثنایی میرفتیم که دکتر افروز مدیرعامل آنجا بود. رئیس سازمان را اعضای شورا انتخاب میکنند. در دورهی اول، من و آقای افروز داوطلب ریاست سازمان که من یک رأی کمتر آوردم و ایشان رئیس شدند.
خیلی هم خوشحال شدم، چون اگر من رئیس میشدم جایی را نداشتم، ولی دکتر افروز مرکز کودکان استثنایی را داشت و واقعاً هم مدیر خوبی بود و هنوز هم هست. ما از آن مرکز استفاده میکردیم. دکتر افروز میگفت به رئیسجمهور گفتهام شما به من حکم ریاست سازمان را دادهاید، اما کجا بنشینم؟ جایی ندارم که! تا اینکه فعالیتهایی از سوی ایشان انجام شد تا این ساختمانی که الآن از آن استفاده میکنیم و چند ساختمان دیگر هم گرفتیم.
بههرحال، شروع این کار دشوار بود. یکی از کارهای دیگر ایشان، جاانداختن روانشناسی در جامعه بود. سابق بر این، وقتی فردی میگفت به روانشناس مراجعه میکنم با تعجب از او میپرسیدند مگر چه شده است؟! عیب و زشت بود که یک آدم، مشکل روانی داشته باشد.
در دورهی دوم، ما دیگر رأیگیری نکردیم و همه بدون رأیگیری گفتند دکتر افروز دوباره باید رئیس شود. در دورهی سوم آقای اللهیاری رئیس شد. ایشان همشهری ما هستند و من ایشان را خیلی دوست دارم، مرد بسیار خوب، شریف و یک مقدار مأخوذبهحیا هستند. فقط یکی از ویژگیهایش خودخواهیای است که برخی کرمانشاهیها دارند. میگویند در کرمانشاه وقتی صدا میزنید «پهلوان»، همه برمیگردند پشتسرشان را نگاه میکنند! ایشان هم آن غرور را داشت.
در دورهی چهارم، بار اول، دکتر افروز انتخاب شد که کار را به هم زد. نمیدانم که در ریاستجمهوری چه اتفاقی افتاد که به افروز ابلاغ ندادند. دوباره از نو انتخابات انجام شد و ایندفعه اللهیاری انتخاب شد که به او هم ابلاغ ندادند.
یک عدهای هم بودند که در انتخابات برگزیده نشده بودند و دورهم جمع شدند و از طریق مجازی و اطلاعیه دادن، بازرسان را تحریک میکردند.
متأسفانه قدرت بدترین چیز است! به همین دلیل است که آدمهایی که به اوج قدرت میرسند دیوانه میشوند! تاریخ هم نشان داده است که اغلب این افراد یا خودکشی میکنند یا جنون میگیرند.
این ماجرا ادامه داشت تا اینکه خوشبختانه با انتخاب دکتر حاتمی الآن سازمان بهخوبی کار میکند. اما اینکه شما فکر کنید همهی سازمانها بهشت برین هستند و هیچ خطایی در آن وجود ندارد، چنین نیست. چنین سازمانی نه در ایران پیدا نمیکنید و نه در امریکا. بالأخره هرجایی یک تخلفات جزئی وجود دارد؛ اما به نظرم الآن سازمان نظام به قوام خود رسیده است.
آقای حاتمی الآن خیلی خوب و خیلی فعال کار میکند. آقای اللهیاری در زمان ریاستشان گاهی ده روز نبود یا هفتهای یک روز یا نصف روز میآمد. اما آقای حاتمی، الان، حداقل سه یا چهار در سازمان حضور دارد و کار میکند؛ بنابراین من خوشبین هستم. ولی تعداد داوطلبان برای دریافت پروانهی اشتغال زیاد است، چه کار کنیم؟! ما هم هفتهای یک یا دو بار میتوانیم مصاحبه کنیم و در هر روز هم نمیشود با بیشتر از دهنفر مصاحبه کرد. بنابراین داوطلبان تقاضای پروانه که بعد از شش ماه هنوز نوبت مصاحبهشان فرانرسیده است، گلهمند میشوند و حق هم دارند ولی سازمان نمیتواند کاری کند.
سازمان در این مدت توانسته جلوی بعضی از کارهایی شود که در داخل جامعه صورت میگیرد. برای مثال، یک آدمی که اصلاً روانشناس نیست میگوید من شخصیتشناس هستم و شخصیت شما یا همسرتان را با یک نگاه تعیین میکنم! از این دکانها هم متأسفانه باز شده است. سازمان جلوی برخی از اینها را گرفته و به مقامات قضایی معرفی کرده است.
بخش اعظمی از عمرتان را معلم بودهاید؛ چه در آموزشوپرورش و چه در دانشگاه. گفته میشود وضعیت تحصیل، چه در مدارس و چه در دانشگاهها، مطلوب نیست. معلمان انگیزهی سابق را ندارند و دل به کارشان نمیدهند. اساتید دانشگاه هم همینطور. فراگیران، دانشآموزان و دانشجویان نیز انگیزهی تحصیلی ندارند و فقط بهدنبال این هستند مدرکی بگیرند و سراغ کار خودشان بروند. فکر میکنید چه اتفاقی افتاده که این وضعیت در آموزش ایجاد شده است؟!
شما نمیتوانید در جامعهای زندگی کنید و فقط یک جنبه و بخشی از آنرا زیر سؤال ببرید و بگویید چرا معلمان انگیزهی کارشان را از دست دادهاند؟! یا چرا اساتید اینطوری شدهاند؟ این موارد را باید در کل سیستم و نظام ببینیم.
الآن در جامعهی ما مشکلات اقتصادی وجود دارد. استاد دانشگاه یا معلم هم نیاز دارد که هزینهی زندگیاش را تأمین کند. در چنین شرایطی، متأسفانه برخی از همکاران ما تن به کار نمیدهند و به کار بیرونشان میپردازند. نمونههایش را هم دیدهایم. یعنی بهجای اینکه مطالعه کنند و به آخرین نظریهها در رشتهی خود بپردازند تا دربارهی آنها با دانشجویانشان صحبت کنند، فکر کار بیرون و کلینیکشان هستند که از آنجا پول درمیآید و باید به آنجا برسم. لذا اگر خودم را در کلاس خسته کنم برای کار بیرون انرژی باقی نمیماند!
بنابراین، یک مقدار از مسائل، مربوط به اقتصاد کشور و نیز نظام اخلاقی کلّ جامعه است. متأسفانه نظام اخلاقی در جامعه ما افت کرده است. نظام بهداشت روانی جامعه تنزل یافته است. شما میبینید که اکنون از هر سه مورد ازدواج، بعد از سه سال، یک مورد به جدایی و طلاق قانونی منجر میشود، یک مورد دیگر هم طلاق عاطفی میشود که مقدمهی طلاق قانونی است. اینها معنایش چیست؟ ازهمپاشیدن خانوادهها.
الآن جوانان علاقهی چندانی به ازدواج ندارند. چون جوانی که میخواهد ازدواج کند، اول یک خانه میخواهد، دوم، یک حقوق قابلقبول برای تأمین زندگی. وقتی اینها برایش وجود ندارد، چهکار کند؟ نیاز جنسی دارد ولی وسیلهی ارضای نیاز برایش فراهم نشده است. چه کار کند؟ باید عقدهی خود را خالی کند! راهش چیست؟ بنابراین گرایش به الکل و اعتیاد و کارهای دیگری پیدا میکند که غیرقانونی، غیراخلاقی، غیرمذهبی و غیردینی است.
بنابراین در چنین شرایطی، معلمان ما دزدی نمیکنند و استاد دانشگاه کار خلاف اخلاق نمیکند، اما اگر بدون مطالعه سرِ کلاس بروند اخلاق را زیر پا گذاشتهاند. یک استاد باید مطالعه کند و سر کلاس برود. او نباید یک ورق یا یک فصل از کتاب را جلوتر از دانشآموز یا دانشجو باشد، باید بیست برابر آن کتابها جلوتر باشد.
معلم و استاد باید برای هر یک یا دو ساعتی که در کلاس حضور مییابد، دستکم ده ساعت مطالعه کند، اما سایر مسائل و مشکلات زندگی مانع این کار میشود. امیدوارم یکروزی با همدیگر صحبت کنیم که به معلمان و استادان دانشگاه ما چک سفید بدهند. البته این ایدهآل است و هیچوقت عملی نمیشود. ما باید به جایی برسیم که اهم کار ما پرورش اخلاقیات آدمها باشد. ما باید سعی کنیم بچههایمان را اخلاقی و خلّاق بار بیاوریم. بچههای ما قبل از اینکه وارد مدرسه شوند واقعاً خلّاق هستند، اما در کلاس مجبورند فقط به حرفهای معلم گوش دهند و حق ندارند کار دیگری انجام دهند.
موضوع دیگر، وضعیت پایاننامهها است که در دانشکدههای روانشناسی و علومتربیتی بیش از دانشکدههای دیگر بهچشم میآید. تقریباً میتوان گفت بسیاری از پایاننامههای فوقلیسانس و دکتری شامل یک ضریب همبستگی بین متغیرهایی است که بارها و بارها همبستگی آن اثبات شده است. گویا وقتی در جامعهی ما دربارهی تحقیق در حوزههای علوم رفتاری بحث میشود، اولین چیزی که به ذهن هر فردی میآید همبستگی است. ولی بهنظر میرسد دانش روانسنجی بیشتر از اینها ظرفیت و گنجایش دارد و متأسفانه بهنظر نمیرسد در دانشکدههای روانشناسی و علوم تربیتی به این موضوع بهای زیادی داده شود. دانشجویان رشتههای روانشناسی و شاخههای وابسته سر کلاسهای آمار و روش تحقیق، مثل کلاس ریاضی در دورهی دبیرستان، که از آن فراری بودند، رفتار میکنند. حتی برخی از این دانشجویان میگویند که ما به این رشتهها آمدیم که از درس ریاضی فرار کنیم. برایمان بفرمایید اولاً این وضعیت را چطور تحلیل میکنید و وقتی میگوییم روانسنجی، منظورمان دقیقاً چیست؟
تعریف روانسنجی، علم مطالعهی تفاوتهای فردی است؛ یعنی ما با روانسنجی، تفاوتهای افراد را از نظر ویژگیهای شناختی مثل هوش، استعدادهای مختلف، خلاقیت، ویژگیهای عاطفی و هیجانی مثل خشم، امیدواری، عشق، دوستداشتن و ویژگیهای اجتماعی، مثلاینکه چطور میتوانم با دوستانم ارتباط برقرار و در آنها نفوذ کنم.
بنابراین، یکجوری، مبنایی برای کار روانشناسی است؟
کار روانسنجی و اندازهگیریهای روانی مقدمهای برای مداخله و درمان است؛ یعنی وقتی فردی به من و شما یا هر کسیکه کار درمانی مراجعه میکند، چند کار انجام میدهیم. یک مقدار با او مصاحبه میکنیم و از خودش اطلاعات میگیریم. یکمقدار اطلاعات هم از معلمان، پدر و مادر، زن و همسر، دختر و پسرش میگیریم و بخش دیگر اطلاعات را از آزمونهای استانداردشدهی واقعی.
آیا تستهای رایج در کشور، ایرانیزه شدهاند؟
متأسفانه و متأسفانه بسیاری از تستهایی که در جامعهی ما بهکار میرود ایرانی نیستند. درست است که بهظاهر میگویند فلان تست را فلان دانشجو، زیرنظر فلان استاد، در قالب پایاننامهاش هنجار و استاندارد کرده است. اما تا چه اندازه من میتوانم به آن دانشجو اعتماد کنم؟ آیا استاد او وقت داشته که دنبال دانشجو برود و ببیند به کدام مدرسه و جامعهی آماری رفته است؟ چطور نمونهگیری کرده؟ آیا نمونهای که گرفته معرف جامعه بوده یا خیر؟ آیا اجرای تست درست انجام شده؟ آیا نمرهگذاری تستها بهدرستی انجام شده یا خیر؟ آیا در تحلیل آماری دادهها، از روشها و ابزارهای درست بهدرستی استفاده شده یا خیر؟
در اینباره به نمونهای اشاره میکنم. در حال آمادهکردن تست وکسلر ۵ برای ستاد علوم شناختی ریاست جمهوری هستم. چهار سال است با آنها قرارداد بستم. قرار ما این بود در دو سال و نیم تمام شود، ولی بعد از چهار سال هنوز تمام نشده است. ولی برخی دوستان و همکاران ما سه سال پیش این تست را از کشورهای دیگر خریدند و غلط ترجمه کرده و اکنون هر تستی را در بازار یک میلیون تومان میفروشند! برای شما مثال میزنم. مثلاً در انگلیسی میگویند Love me, Love Dog که اگر آنرا ترجمه کنیم باید بگوییم «اگر منرا دوست داری باید سگ منرا هم دوست داشته باشی». اگر چنین جملهای را مقابل یک ایرانی بگذارم و بگویم نظرت نسبت به آن چیست و نمره بده که کاملاً موافقی، موافقی، مخالفی، خیلی مخالفی یا کاملاً مخالفی، چه نظری میدهد؟ در حالیکه این جمله را باید ترجمه کنیم «گوش عزیز است، گوشواره هم عزیز است». یا حدود سی درصد سوالات تست NEO، که پنج خصیصهی مهم شخصیتی را اندازهگیری میکند، غلط ترجمه شده است.
بنده امیدوارم یک روزی گروهی از اساتید دانشگاه متعهد و علاقهمند و متخصص در رشتهی روانسنجی جمع شوند و بودجه، اعتبار، نیرو و امکانات کافی در اختیار دانشگاهها، وزارت آموزش و پرورش و علوم و تحقیقات قرار بگیرد که تستهای ایرانی ساخته شود. ممکن است از برخی سؤالات تستها و مادههای خارجی آن استفاده کنیم ولی باید آن را ایرانیزه و مطابق فرهنگ خود کنیم.
دربارهی مطابق فرهنگبودن مثالی بزنم. اگر از یک انگلیسی و آمریکایی سؤال کنید آیا از شکار خرگوش لذت میبرید؟ هر دو میگویند بله. روانشناس از این پاسخ چه نتیجهای میگیرد؟ اینکه هر دو پرخاشگر هستند و دوست دارند به حیوانات تیراندازی و آنها را شکار کنند. درحالیکه این جمله و این جواب در دو فرهنگ مختلف تفاوت دارند. البته فرهنگ امریکا و انگلیس خیلی هم متفاوت نیستند ولی معنای چنین سوالی در همین دو فرهنگ هم دو معنای متفاوت دارد.
اگر یک انگلیسی به این سوال جواب مثبت دهد، نشانهی اشرافیت و آریستوکراسی اوست. چرا؟ چون انگلیسیها از قدیم استعمارگر بودند و تمام دنیا زیر نگین حکومت آنها بود. معادن و ثروتهای کشورهای مختلف را میبلعیدند و در نتیجه پولدار بودند. از همینرو، اشراف آن کشور برای خودشان یک جنگل، بهمعنای واقعی، میخرند که حداقل ۳۰، ۴۰ هزار مترمربع مساحت داشت. در آن جنگل، انواع حیوانات را نگه داشته و پرورش میدهند. آخر هفتهها هم بهعنوان تفریح، شکار میکنند.
بنابراین میل به چنین کاری، بهمنزلهی پرخاشگری نیست و نشانهی اشرافیت اوست، ولی در بین امریکاییها، چون چنین تجربهای نداشتهاند، ممکن است نشانهی پرخاشگری باشد؛ بنابراین ملاحظه میکنید یک سؤال ساده، حتی در دو فرهنگ مشابه با تفاوت جزئی، به کلی دو معنای متفاوت دارد. بنابراین امیدوارم روزی بیاید که تستها ایرانیزه شوند.
شما در جامعهی روانسنجی ایران حرکتی به سمت ایرانیزهکردن تستها میبینید؟
سؤال سخت و درعینحال خوبی است. این حرکت را میبینم ولی ناقص است. یعنی کسانی که اهل این کار هستند وارد آن نمیشوند. چراکه هزینهبردار، وقتگیر و زمانبر است، مگر اینکه عاشق باشد. اگر عاشق کاری باشید دنبال آن میروید، اما عشق به تنهایی به درد نمیخورد. عاشق هستید ولی پول ندارید. باید تست را اجرا کنید. باید به سیستان و بلوچستان بروید و خانوادهها را جمع کنید و با آنها قرار بگذارید و صحبت کنید که اگر این سؤالات را از شما میپرسم نگران نباشید که میخواهم برای مثال بچههایتان را به سربازی ببرم یا مرغ و خروستان را از شما بگیرم و اطمینانشان را جلب کنم. بعد به آنها بگویم خیلی خوب، لطفاً به من بگویید جواب این سؤالات چیست. این کار پول و عشق میخواهد. لااقل ۶۰، ۷۰ درصد آن عشق است، ۲۰، ۳۰ درصد، دانش و مهارت و ۲۰، ۳۰ درصدش هم پول و امکانات مالی است.
میتوانید یک فرد را بهعنوان تأثیرگذارترین شخصیت در زندگی خود نام ببرید؟ کسی که مسیر زندگی شما را تغییر داده باشد؟
همان دکتر ادیبی، که گفتم همکلاسی من بود. خیلی از او تأثیر پذیرفتم. با وجود اینکه بچهها از همان ابتدای تحصیل رقابت زیادی با هم دارند و گرفتن نمرهی ۲۰ و نمرهی بیشتر از دیگران خیلی ارزش دارد، ولی ادیبی با وجود اینکه رقیبم بود دوستم هم بود. گاهی میآمد به من درس میداد. او در ریاضی بسیار عالی بود. با وجود اینکه میدانست اگر به من کمک کند ممکن است من اول شوم ولی باز این کار را میکرد.
برای نمونه به خاطرهای اشاره میکنم. ما با هم در دانشسرای مقدماتی در یک اتاق میخوابیدیم. معلم هندسه هر هفته مسئلهای را به ما میداد و بعد میآمد و میپرسید چه کسانی حل کردند؟ ۵، ۶ نفر بودیم که همیشه دست بلند میکردیم. ادیبی و من حتماً جزء این افراد بودیم. حدود سال ۱۳۳۰ و زمان نخستوزیری مرحوم دکتر مصدق و ملیشدن نفت بود و یک مقدار فعالیتهای سیاسی شروع شده بود. ادیبی از یک زمانی، دیگر درس را رها کرده بود و مدام روزنامه میخواند و با گروهها و افراد سیاسی مینشست و بحثهای سیاسی میکرد. در همان زمان، یک روز، مطابق معمول، معلم هندسهی ما مسئلهای داده بود که حلش کنیم، یک هفته بود که من در مورد آن مسئله فکر میکردم ولی بالأخره بهسختی حلش کردم. معلم که سر کلاس پرسید چه کسی حل کرده است؟ من دست بلند کردم. رو به ادیبی کرد و پرسید شما حل نکردید؟ ادیبی جواب داد نه، من مریض بودم. من رفتم پای تخته و مسئله را حل کردم. بعد که آمدم بنشینم، یک نگاه عاقل اندر سفیهی به ادیبی کردم و نشستم! او اصلاً به روی خودش نیاورد. ماند تا هفتهی بعد و دوباره استاد به ما مسئلهای داد. باز یک هفته بود که فکر میکردم تا مسئله را حل کنم و نمیتوانستم. شب قبل از آن کلاس هم برای حلکردن آن تلاش میکردم. ساعت ۱۰ شده بود و باید چراغها را خاموش میکردیم. ادیبی گفت چراغها را خاموش کنید، میخواهیم بخوابیم. گفتم اکبر جان، من تا صبح هم که شده این مسئله را حل نکنم، نمیخوابم. گفت باشد، حل کن. پتو را روی سرش کشید و خوابید. خوابش نمیبرد. من هم داشتم کارم را میکردم. گفت حل نشد؟ گفتم نه. سه بار پرسید تا اینکه بار چهارم آمد کنار رختخوابم و نشست. گفت مسئله چیست؟ نشانش دادم. ابتدا یک نگاهی کرد و مسئله را خواند و بعد، دو سه راهنمایی کرد و حل شد. سپس به لهجهی کردی کرمانشاهی به من گفت «براکم دیگه آنطوری به من نگاه نکنیا!» منظورش نگاهی بود که هفتهی گذشته به او کرده بودم.
بههرحال، این شخص خیلی در من تأثیرگذار بود. به من یادآوری
کرد که اولاً هیچوقت
انسان نباید خودش را با دیگران مقایسه کند و هر کسی بهاندازهی توان، استعداد و شرایطش به جایی
میرسد و هیچوقت رقابت غیرواقعبینانه با دیگران نداشته باشیم
و آدم همیشه باید سعی کند خودش باشد. اینها چیزهای خیلی مهمی در زندگی انسان است که جزء کلیدهای
بهداشت روانی انسان است.
دکتر حسن پاشا شریفی در یک نگاه
دکتر حسن پاشا شریفی در سال ۱۳۱۲ در سُنقر کرمانشاه بهدنیا آمد. در سال ۱۳۳۰ در دانشسرای مقدماتی کرمانشاه پذیرفته و در سال ۱۳۳۲ از دانشسرا فارغالتحصیل و بهعنوان آموزگار در شهرستان شاهآباد غرب وقت (اسلامآباد غرب فعلی) استخدام و در سال ۱۳۴۱ به دریافت لیسانس علوم تربیتی نائل شد. از سال ۱۳۴۴ تا ۱۳۴۶ رئیس آموزش و پرورش هرسین کرمانشاه بود. در سال ۱۳۴۸ به دریافت درجهی کارشناسی ارشد در رشتهی راهنمایی و مشاوره در دانشگاه تربیت معلم (خوارزمی فعلی) نائل آمد. آنگاه بهعنوان کارشناس مسئول تهیهی تستهای روانشناختی در دفتر آموزش راهنمایی تحصیلی وزارت آموزش و پرورش اشتغال یافت. از آنپس، بهعنوان معاون تحقیقاتی ادارهکل امتحانات وزارت آموزش و پرورش، تهیهی تستها را با همکاری گروهی از اساتید دانشگاه برعهده گرفت. در تمام این مدت نیز، در دانشگاه تربیت معلم بهصورت پارهوقت به تدریس سنجش و اندازهگیری و فنون مشاوره میپرداخت. در سال ۱۳۵۵ مدیرکل آموزش و پرورش استان لرستان و یکسال بعد بهعنوان مدیرکل دفتر آموزش ابتدایی و کودکستانی وزارت آموزش و پرورش به تهران منتقل و در سال ۱۳۵۸ از این وزارتخانه بازنشسته شد. فعالیتهای علمی خود را گسترش داده و در سال ۱۳۶۸ درجهی دکتری روانشناسی را از دانشگاه آزاد اسلامی دریافت کرد. عضویت در هیئت علمی این دانشگاه و تدریس و تحقیق در آن و راهنمایی بیش از صد و پنجاه پایاننامه کارشناسی ارشد و دکتری، از جمله فعالیتهای سی سال اخیر دکتر شریفی است.
برخی از کتابهای ایشان که تألیف یا ترجمه کردهاند، عبارتند از:
نظریه و کاربرد آزمونهای هوش و شخصیت، انتشارات سخن، ۱۳۸۴
روشهای آماری در علوم رفتاری، انتشارات سخن، ۱۳۸۴ (مولف دیگر این کتاب، دکتر جعفر نجفیزند است)
روشهای تحقیق در علوم رفتاری، انتشارات سخن، ۱۳۸۳ (مولف دیگر کتاب، دکتر نسترن شریفی است)
اصول روانسنجی و روانآزمایی، انتشارات رشد، ۱۳۹۱ (مولف دیگر کتاب، دکتر نسترن شریفی است)
راهنمای سنجش روانی (۲جلد)، انتشارات رشد، ۱۳۸۳ (مترجم دیگر کتاب، دکتر محمدرضا نیکخو است)
تاریخ روانشناسی نوین، انتشارات رشد، ۱۳۸۴ (مترجمان دیگر کتاب، دکتر علیاکبر سیف، دکتر جعفر نجفیزند و دکتر خدیجه علیآبادی هستند)
روانشناسی مثبت، انتشارات سخن، ۱۳۸۴ (مترجم دیگر این کتاب، دکتر جعفر نجفیزند است)
پویایی گروه، انتشارات آگاه، ۱۳۸۴ (مترجم دیگر این کتاب، دکتر جعفر نجفیزند است)
روانشناسی
مثبت در یک نگاه (علم شادکامی)، انتشارات رشد، ۱۳۹۸ (مترجم دیگر این
کتاب، دکتر سیمیندخت رضاخانی است)