
آیا باید از غم گریخت؟
کودی دلیستراتی ( نویسنده و تاریخنگار )
دلیستراتی، دانشآموختهی تاریخ و علوم سیاسی از دانشگاههای نیویورک و آکسفورد، نویسنده، دبیر تحریریه و تاریخنگار مقیم نیویورک و دلبستهی ادبیات، روانشناسی و تواناییهای انسانیِ خارقالعاده است. او با نیویورکتایمز، نیویوکر و آتلانتیک بیش از دیگرنشریات و رسانهها همکاری داشته است.
در سال ۱۹۲۰، «جان. بی. واتسون»، روانشناس مشهور آمریکایی مقالهای را منتشر کرد که به لحاظ اخلاقی از مقالههای بسیار مشکوک قرن گذشته بود. او با همراهی «روزالی رِینر»، دانشجوی ارشد ۲۱ ساله دانشگاه جان هاپکینز در بالتیمور که محل تدریس واتسون بود، به دنبال این رفت که ترس خاصی را در وجود بچهای القا کند که تا آن زمان هیچ مشکلی نداشت.
تا آن زمان، شرطیکردن رفتار تنها در قلمرو حیوانات به کار گرفته شده بود، اما واتسون و رینر، پسری نُهماهه را برای پژوهششان انتخاب کردند که نامش را «آلبرت» گذاشتند، به مادرش دلداری دادند و انواعی از حیوانات کوچک زنده از جمله موش را در مقابل او گذاشتند. او در ابتدا علاقهای بازیگوشانه به آنها نشان داد. درحالیکه آلبرت با موش بازی میکرد، آزمایشگرها با چکش به میلهای آهنی که در آن نزدیکی بود، ضربه زدند. صدای بلندی تولید شد که پسر را ترساند و باعث شد او گریه کند. بعد از اینکه چند بار این کار را انجام دادند، برای بهگریهانداختن آلبرت، کافی بود آزمایشگرها موش را به او نشان دهند. آنها حتی بدون صدا، او را نسبت به ترسیدن از موشها شرطی کردند که در ادامه به ترس از چندین موجود پشمآلود، شامل خرگوشها و سگها هم منتقل شد.
تصور میشود چنین آزمایش غیراخلاقیای منجر به یک سروصدای گستردهی عمومی شود، چراکه آزمایشگرها هیچوقت شرطیبودن آلبرت را معکوس و لغو نکردند. یا حتی منجر به اعتراض علمی شود، چون هیچ کنترل همخوانی برای آن وجود نداشت. با اینحال، بهنظر میرسید که این آزمایش نشان میدهد، انسانها و نه فقط حیوانها را میشود به لحاظ رفتاری به اشکال بسیار شرطی کرد.
در واقع، بعد از انتشار این مقاله، جان هاپکینز حقوق واتسون را ۵۰درصد افزایش داد تا او را در دانشگاه نگهدارد. او قبل از این هم محبوب بود و دانشجوها او را بهعنوان «خوشتیپترین استاد» انتخاب کردهبودند. اما مدتی دیگر و بعد از اینکه همسرش نامههای عاشقانهای که واتسون برای رینر نوشته بود، پیدا و منتشر کرد، دانشگاه او را اخراج کرد. واتسون با رینر رابطهای مخفیانه داشت و بعدها با او ازدواج کرد.
واتسون بعد از اخراج بهسرعت به سراغ تبلیغات رفت. «جی والتر تامپسون» او را برای ادامهی کارهایش روی شرطیکردن انسانها، بهخصوص مصرفکنندهها، استخدام کرد. واتسون بعدها گفت «من کمکم یاد گرفتم که تماشای رشد منحنی فروش یک محصول جدید میتواند به همان اندازهی تماشای منحنی یادگیری حیوانها و انسانها هیجانانگیز باشد.»
وظیفهی او در برابر آنهایی که یک فرد علمی را وارد عرصهی تبلیغات کرده بودند، القای وفاداری به برند و ایجاد شخصیت برای محصولات بود و نیز همان کاری که او و رینر با آلبرت کوچولو انجام داده بودند، یعنی القای ترس در مصرفکنندهها برای قانعکردن آنها به خرید بعضی محصولات. مثلاً او برای تبلیغ «دستمال توالت اسکات» بهعنوان روشی برای ترساندن و فروختن محصول، ایدهی تولید آگهی چاپیای را طرح کرد که در آن جراحان داشتند به یک بیمار نگاه میکردند و متن زیر آگهی میگفت «و مشکل با دستمال توالتِ زبر شروع شد».
امروزه اینطور بازیچهکردنهای رفتاری آدمها به هنجار تبدیل شدهاند، اما اشکال نامحسوستر و پلیدتری یافتهاند، به لطف «مهداده»[۱] و محیط دیجیتالی که در آن الگوریتمهای زیرنظرگیری کموبیش همهجا حضور دارند؛ اما بهجای شرطیکردن ترسهای انسانی، حالا معمولتر این است که شادی انسان را هدف این دستکاریها و بازیچهکردنها کنند.
شادی از بسیاری جهات، تحول مهم بازاریابی در دههی گذشته است و محصولات مراقبت از خود و آرامشبخش فهرست پُرفروشترینهای فروشگاه اینترنتی آمازون را پُر میکنند. «پتوهای جاذبه»، کتابهای رنگآمیزی «استرسزدا» برای بزرگسالان و فیجت اسپینرها را درنظر بگیرید. آنها در این لیستها در کنار کتابهای قطور «بلاگرهای شادی» که صدرنشین فهرست کتابها میشوند، جا خوش کردهاند. همهی اینها با نسخهای خاص، تشویشآور و بسیارجدید از شادی ممکن شدهاند که میگوید از احساسات بد باید به هر قیمتی اجتناب شود.
این اهمیت اجتناب از غمگینبودن یا حتی غمگین بهنظرآمدن به فرهنگی منجر شدهاست که بهنوعی شادی نمایشی پاداش میدهد و در آن، مردم از طریق اینستاگرام و همخانوادههایش، به مدیریت زندگیهای نسبتاً علنیشان میپردازند. غم و ناامیدی رد میشوند، حتی تجربههای خنثی یا روزمرهی زندگی هم با نوعی ویرایش به بیرون از قاب رانده میشوند. طوری است که انگار غمگین بهنظرآمدن، متضمن نوعی نقص اخلاقی است: گویی شما بهاندازهی کافی تلاش نکردید یا بهاندازهی کافی به خود باور نداشتهاید.
البته شادی همیشه به این شکل تصور نشدهاست. نگاه «اپیکوری[۲]» به شادی بهغایت ساده و متفاوت است، همان نگاهی که «توماس جفرسون» به آن میاندیشید، وقتی در اعلامیهی استقلال، آمریکاییها را به گرامیداشت «زندگی، آزادی و جستوجوی شادی» فراخواند. آنگونه که «اپیکور» میدید، شادی صرفاً نبودِ «آپونیا» یا همان درد جسمی و «آتاراکسیا» یا تشویش ذهنی بود. به جستوجوی منافع مادی یا سرهمکردن تجربیات راضیکننده ربطی نداشت، بلکه شادیای بود که خود را در خدمت رضایتی دائم قرار میداد. تا وقتیکه گرفتار درد جسمی یا ذهنی نباشیم، میتوانیم در محدودهی درک شادی راضی باشیم.
این درک از شادی را میتوان در بنیانهای دنیای غرب گسترده یافت، چنانکه در دعای یهودی «اشر یاتزار» موجود است. در این دعا، هر صبح، بعد از رفتن به دستشویی، فرد بابت توانایی انجام همین سادهترین کار در محدودهی قدرتش، شکر میگوید. شادی، از نگاه اپیکوری، به همین سادگی است.
متفکران جدید معمولاً شادی را بیشتر از آنکه بهعنوان نبودِ درد ببینند، بهعنوان اشباع بهباشی میبینند. مثلاً اقتصاددان انگلیسی، «ریچارد لایارد»، چیزی با عنوان«اقتصاد شادی» تبیین کرد که حالا اساس گزارشی سالانه بهنام «گزارش جهانی شادی» است و میزان تأثیر درآمد فرد و ثروت جامعه روی شادی را اندازه میگیرد. اما، مانند اپیکور، لایارد همچنان سلامت روان را بهعنوان مهمترین عامل در شادی میبیند، چنانکه در کتابش، با عنوان «درسهایی از علمی جدید»، منتشر شده در سال ۲۰۰۵، توضیح میدهد.
همهی جنبشهای شادی چنین رابطهی نزدیکی با افکار اپیکور ندارند. برای مثال روانشناسی مثبتگرا، بعد از اینکه «مارتین سلیگمن» در سال ۱۹۹۸، شادی را بهعنوان موضوع اصلی کارش انتخاب کرد، رواج یافت. سلیگمن بعد از اینکه رئیس انجمن روانشناسی آمریکا شد، این کار را شروع کرد. سلیگمن گفت شادی از داشتن و جستوجوی احساسات مثبت، حس قرارداشتن در جامعه و معنای وجودی میآید. او بر این باور بود که انسانها گرایش دارند غم را «یاد بگیرند»، با انتخاب فرارنکردن از وضعیتهای ناخوشایند، حتی وقتی میتوانند بگریزند. از این نگاه، شادی چیزی است که ما باید مدام به خود بیاموزانیم و باید به سمت آن تلاش کنیم.
اما درک شایع امروز از شادی جستوجو و خرید تجربههای عالی است. مصرف قرصهای ضدافسردگی در حدّ رکورد هستند، کتابهای «خودیار» [معروف به ژانر «موفقیت»] قفسههای کتابخانهها را پُر کرده و چندین روش درمانی با هم رقابت میکنند تا ذهنیتهای منفی ما را بیرون برانند تا بتوانیم شکوفا شویم. همهی اینها تلاشکردن است، اما از نوعی خاص که در آن، هر لحظهای برای رسیدن به تجربهی عالی، که مهم نیست چقدر گذرا باشد، تنظیم شدهاست و همزمان غم بهصورت فعالانهای دور رانده میشود.
به لحاظ تاریخی، این ایدهی شادی از نوع «تجربهی عالی» از کجا آمد؟ کلمهی شاد، حدود اواسط قرن چهاردهم که وارد دایرهی لغات انگلیسی شد، معنای نزدیک به «خوششانس» داشت، چراکه از نظر کلیسا جایگاه اجتماعی، سلامتی و شادی افراد در اختیار خداوند بود.
به احتمال زیاد ابتدا کلمهی «اقبال» آمد و بعد، بهدنبالش کلماتی مثل «شاد» وارد شد، که مربوط به اصطلاح «اتفاق تصادفی» (happenstance) بود. کلمهی (Happy) تا قرن شانزدهم بهمعنای شاد و خوشحال نبود و تازه اواسط قرن هفدهم بود که «توماس هابز» در اثرش، «لویاتان»، شادی را بهعنوان فرایندی پایانناپذیر از جمعآوری اشیاء مورد میل بهکار برد و در نتیجه آنرا بهعنوان احساسی متغیر و ذهنی که بسته به امیال ماست، بازتعریف کرد.
«هابز» در سال ۱۶۵۱نوشت «سعادت این زندگی، در آرامش یک ذهن راضی شکل نمیگیرد. از اینرو که هدف غایی و نیکی اعظم، چنانکه در کتابهای فیلسوفان کهن اخلاق از آن سخن گفته میشود، وجود ندارد.»
از دید هابز، شادی را میشود بهشکلی معنادار با جستوجوی تجربیات لذتبخش کسب کرد. او بر این باور بود که هیچ رضایت پایداری وجود ندارد با عبارت («آرامش یک ذهن راضی») و غیرمستقیم اپیکور را هدف میگیرد با عبارت («در کتابهای فلاسفهی کهن اخلاق»).
او باور داشت، شادی که ذاتی لغزنده و گریزان دارد باید بهطور مداوم بهعنوان یک ویژگی و نه ایراد دنبال شود. اگر بخواهیم بگوییم مفهوم جدید شادی از نوع «تجربهی عالی» از کجا مشتق میشود، آنگاه ایدهی هابز که آنزمان ناهنجار بود، احتمالاً نقطهی شروع خواهد بود.
اما این مفهومی است مملو از مشکلات. در سریال «مردان دیوانه»، شخصیت «دان دریپر» که در داستان یک مدیر تبلیغات است، به شیوهای نئوهابزی میپرسد: «شادی چیست؟» و بعد پاسخ میدهد: «لحظهای قبل از آنکه شادی بیشتری لازم داشته باشی.»
این روزها، بهجای اینکه بگذاریم شادی نزد ما بیاید، ما آنرا دنبال میکنیم. سعی میکنیم لحظههای شادی را مانند گوشماهیهای روی ساحل جمع کنیم، با اینکه همان موقع، موجهای دریا در حال بُردن آنها هستند. این یک جستوجوی سیزیفی[۳] است: در نهایت به مسیری ناامیدکننده میرود.
هیچ تصویری از تهیبودن وجودی مدرن مثل تصویر فردی نیست که به دور دنیا سفر کرده و مدام عکسهای رستورانها و نقاط دیدنی و مهم را در شبکههای اجتماعی منتشر و بهشکلی رقابتی، شادی را اجرا میکند، البته به قیمت فداکردن ارتباطات واقعی با همنوعانش. این فرد در تلاش برای شادتربودن، بهتربودن از دیگران، در معرض خطر بیگانهسازی خودش نسبت به دیگران است. این یک بازی است که حاصل جمع آن صفر خواهد بود.
شاید معضل شادی، یعنی اینکه ما میخواهیم شاد باشیم، اما نمیخواهیم در این مسیر خود را بیگانه کنیم یا به خودمان آسیب بزنیم، در هماهنگسازی دوبارهی خودمان با آثار رمانتیک کلاسیک نهفته باشد که هم شادی و هم اندوه را دربرمیگرفتند.
«جان کیتز»، در «چکامهی مالیخولیا» به سال ۱۸۱۹ مینویسد «آری، درست در میان معبد سرور، مالیخولیای مستور، زیارتگاهی باشکوه دارد.»
در عید «پسح»، یهودیان پیش از نوشیدن شراب چند قطرهاش را دور میریزند تا پیش از دربرگرفتن لذتها، تراژدیها را بهیاد بیاورند. بههمین شکل هم، وقتی یهودیان مقیّد ازدواج میکنند، پای روی شیشه میگذارند تا پیش از قدمگذاشتن در راه زندگی شاد، غم را بهیاد بیاورند. این پذیرفتن مالیخولیا ممکن است راهی به بیرون از زندان باختباخت شادی باشد که در آن دنبالکردن شادی منجر به ناامیدی و تنهایی میشود و دنبالنکردنش بهنظر، تضمینی است که هرگز به آن دست یافته نخواهد شد. شاید هرگز واقعاً راضی نخواهیم بود مگر اینکه احساسات منفیمان را بپذیریم. در واقع، ممکن است احساسات منفی واقعاً هم آنقدر منفی نباشند.
مثلاً احساس غم، کاربردهای مثبت فراوان دارد. پژوهشهای اخیر «جوزف. پی. فورگَس»، روانشناس اجتماعی در دانشگاه نیوساوسولز در سیدنی نشان داد افراد وقتی وضع آبوهوا بد بود و در حال ناخوشی بودند، نسبت به زمانی که آبوهوا خوشایندتر و شادتر بودند، جزئیات یک مغازه را بهتر به خاطر میسپردند. این باعث شد او گمانهزنی کند که غم ممکن است برای حافظه خوب باشد. فورگس همچنین نشان داد افراد معمولاً وقتی غمگیناند، قضاوتهای دقیقتری میکنند، چون هوشیارترند و زودباوری کمتری دارند و بیشتر به آنچه واقعاً مشاهدهشده تکیه میکنند تا ایدههای کلی و کلیشهها. غم باعث میشود در ارتباطبرقرارکردن و اقناع نیز بهتر باشد، آنطور که پژوهش او در سال ۲۰۰۷ نشان میدهد و طبق پژوهشش در سال ۲۰۱۳ وقتی غمگین هستیم نسبت به وقتی شاد هستیم، در گفتوگوکردن بهتریم و در تفسیر ظرافتها و ابهامات ماهرتریم.
لازم نیست فعالانه غم را بهسوی خود دعوت کنیم، اما نباید هم غم چیزی باشد که صرفاً با قدرت از میان آن میگذریم؛ با لبخند و تحمل، در مسیر شادی.
طبق آنچه فورگس میگوید، افرادی که در حالات غمگینی هستند، معمولاً در کارهای پیچیده ذهنی مداومتر و سختکوشتر هستند تا افراد شاد و نهتنها به سؤالات بیشتری میپردازند که نسبت به همتایان شادشان، جوابهای درست بیشتری هم به آن سؤالها میدهند. غم حسی تیزکننده است. ما را هوشیار نگه میدارد. کاری میکند عمیقتر و با چشمپوشی کمتر در خودمان به جستوجو بپردازیم. غمگینبودن همخوانی کامل با دنیاست.
صرفِ ارادهداشتن برای دستوپنجه نرمکردن با احساسات سخت به رضایت بیشتری از زندگی منجر میشود. چند سال پیش، به ۳۶۵ نفر در محدودهی سنی ۱۴ تا ۸۸ که بهلحاظ احساسی پایدار بهحساب میآمدند، گوشیهای هوشمندی داده شد. آنها باید با این گوشیها، در بازهای سههفتهای، جوابهای سؤالات روزانهای را دربارهی سلامت احساسیشان میدادند.
این پژوهش که در ژورنال «Emotion» منتشر شد، نشان داد در میان نمونههایی که شرکتکنندهها، حالی منفی را گزارش داده بودند، تنها آنهایی احساس نارضایتی از زندگی را داشتند که احساسات منفی را مُضر و برخلاف اخلاق شادی میدانستند.
آنهایی که باور داشتند احساسات منفی میتواند برایشان مفید باشد، صرفنظر از حالشان، همان میزان رضایت از زندگی را گزارش دادند. این یافته نشان میداد درگیرشدن با احساسات منفیمان میتواند بیش از جستوجوی صرف خود شادی ما را شاد کند.
دلایل این نیاز به دربرگرفتن هیجانهای منفی و مثبت، عمیقاً در مدارهای درونی ما تعبیه شدهاند.
بهنظر میرسد «چارلز داروین» در اثرش با عنوان «ابراز احساسات در انسان و حیوانات» (۱۸۷۲)، پیشبینی کردهبود که جستوجوی شادی ممکن است گمراهانه باشد. او نوشت ما باید با دقت انتخاب کنیم که چه احساساتی ابراز میکنیم، چون احساسات ما اینکه هستیم و چه میکنیم را تغییر میدهند. ترسیدهبودن یا خشمگینبودن ممکن است کاری کند ما عقب بنشینیم، بههمان نسبت که تحریکشدگی جنسی ممکن است کاری کند ما بیشتر بیرون برویم.
اما از لحاظ تکاملی، احساساتی که در دو سوی کران یک طیف هستند، یعنی شادی شدید و غم شدید، تنها نتایجی تقریبی هستند. آنها از این نظر که چه احساسی داریم، مهم هستند، اما از نگاه کلانتر تکاملی، تنها تا جاییکه ما را به سمت بقا و تولیدمثل میبرند، مهم هستند. بنابراین آنها بهتنهایی، نسبتاً بیمعنا هستند. مثلاً شاید خوردن دسری خوشمزه خوشایند باشد اما انفجار شادی که از خوردنش میگیریم، تأثیر چندانی روی برآیند کلی تکاملی ما ندارد. این یعنی، نوع شادیای که ما به دنبالش میرویم، بازماندهای از نیاکان ماست که به آنها انگیزه میداد تا به یافتن و خوردن دلچسبترین غذاها ادامه دهند. اما این نوع شادی هدفی نهایی نیست، تنها مسیری به آن سمت است.
سرمایهگذاری وجودی روی لذت و «احساس خوب» بدفهمی نسبت به جایگاه رضایت واقعی است. به جای آن، در شادی اپیکوری میشود شفافیت ذهنی را برای کنترل احساساتمان و مدیریت امواج احساسات منفی که همیشه بر سر راه ما بهعنوان انسانها قرار خواهند گرفت، داشتهباشیم. اینها تواناییهایی هستند که محتملتر است به رضایت واقعی منجر شوند.
این بتانگاری جستوجوی شادی بهنظر پدیدهای میآید که به شکلی غریب، آنگلوآمریکایی است، شاید به خاطر اینکه در هر دو کشور، انگلستان و آمریکا، فشارهای فرهنگی بسیاری وجود دارد که احساسات منفی را کوچکتر نشان دهیم.
در مقام مقایسه، مثلاً فرانسویها، معمولاً راضیاند بیرون از شادی زندگی کنند، شادی را ساده و سطح پایین میبینند که نشانهی زندگی خوبزیسته نیست، اما بریتانیاییها و بیشتر آمریکاییها، بهنفع نمایشدادن شادترین چهرهی ممکن، احساسات منفی را کوچکنمایی میکنند.
آمریکاییها به لبخند الکی و «خوبم، ممنون» معروفاند، درحالیکه بریتانیاییها به پرهیز از مکالمات ناخوشایند و بالا نگهداشتن سر در مواجهه با درد و ناامیدی مشهورند. انکار و پوشاندن احساسات منفی، به اینخاطر که از لحاظ اجتماعی و فرهنگی نامقبول هستند، هنجاری معمول است. در مدل فکری آنگلوآمریکایی، احساسات منفی، بازتابی منفی از ما میدهند، انگار که ما اشتباهی بنیادین کردهایم که بدون شور و انرژی مثبت لازم برای رسیدن به شادی هستیم.
اما همهی این تظاهرات به شادی جایی ما را گیر میاندازند. کسی که در یک فرهنگ غربی زندگی میکند، ۴ تا ۱۰بار بیشتر احتمال دارد به افسردگی بالینی یا اضطراب دچار شود، تا فردی در یک فرهنگ شرقی. این واقعیت را کتاب «روی دیگر شادی: پذیرش رویکردی بیباکتر به زندگی» اثر «بروک بسشن» در سال ۲۰۱۸ نشان میدهد. بسشن مینویسد در چین و ژاپن، افراد معمولاً احساسات منفی و مثبت را اساسی و برابر میدانند. شادی در شرق نباید بهشکلی فعال دنبال شود، همانطور که از غم نباید فعالانه اجتناب شود. بسشن، منبع این موضع را در دین میداند، بهخصوص فلسفههای بودایی که بهدنبال دربرگرفتن تمامی وضعیت انسانی و درک درد بر اساس دلایل بنیادینشاند.
میل به چرخاندن احساسات منفیمان و تبدیل آنها به چیزی شنگولکننده، شیوهای از تفکر است که ما را در معرض همان نوعی از بازیچهسازیهای تبلیغاتچیها میگذارند که واتسون متخصص آن بود. اما این میلی نیست که از خلاء وارد فرهنگ ما شده باشد. زمانی که مردم باور داشته باشند شادی چیزی است که باید بخریمش و در حرکت به سمتش تلاش کنیم، انگیزهی اقتصادی بزرگی برای کسبوکارها بهوجود میآید. کارگران شاد معمولاً ۱۲درصد مولدترند. گوگل یک «مدیرکل شادی» دارد. اخلاق «خودت را تحویل بگیر» همچنان پیشران عمدهای برای فروش است و تقریباً همهی برندهای زیبایی تبلیغاتشان را بر اساس «مراقبتازخود» بنا میکنند.
در همین حال، انجمن روانپزشکی آمریکا، ویرایش پنجم «راهنمای تشخیصی و آماری اختلالات روانی (۲۰۱۳) را طوری اصلاح کرده که هر داغدیدهای که بیش از دو ماه سوگواری کند بتوان مبتلا به بیماریای روانی درنظر گرفت که نیازمند درمان دارویی است، مثلا ضدافسردگیهایی مثل «ولباترین».
اگر ولباترین شبیه داروی شادیآور «سوما» در رمان «دنیای جدید شجاع» اثر آلدوس هاکسلی (۱۹۳۲) بهنظر میرسد، احتمالاً به این خاطر است که این دارو و تمام این شرطیکردنهای شادی، کمی هاکسلیایی است.
با رشد روانشناسی مثبت در میانهی قرن که از ایدههای قرن هفدهمی هابز کولی میگیرد، هاکسلی پیشبینی کرد که چطور تصورات اپیکوری از شادی در حال تحول بودند و متحول میشدند. او در سال ۱۹۵۶ نوشت «حق جستوجوی شادی، چیزی جز حق سرخوردگی نیست که بهعبارتی دیگر بیان شدهاست.»
امروزه، تحقیقات بازار که بر اساس کارهای واتسون بنا شدهاند، به رشدشان ادامه دادهاند و پیشگام اسکن چهره در فروشگاه شدهاند تا احساسات مشتریها را تعیین کنند در مقابل محصولاتی خاص یا تبلیغاتی که بهنظر، ما را در همهی پلتفرمهای دیجیتال دنبال میکنند و در نهایت گنج مقدس گمشده در عرصهی بازیچهکردنهای بازاری: توانایی تولید محصولاتی که شادی ما را هک میکنند، کاری میکنند که ما به لحاظ عصبی نیاز داشته باشیم آنها را استفاده کنیم و بخریم. این اتفاق تا حدی وجود عینی هم دارد. به این فکر کنید که فیسبوک چطور حال کاربران را با الگوریتمهای خوراک خبریاش دستکاری میکند.
اما اگر همچنان به خودمان اجازه دهیم که اینطور برای دویدن دنبال تجربههای عالی دستکاری شویم، خود را
نهتنها در معرض دستکاریهای بازاری که در معرض تنهایی،
قضاوت ضعیف و بهشکلی
کنایهآمیز، در معرض غمی پایدار
قرار میدهیم. شادی اپیکوری، شاید
همیشه ما را «شاد» نکند، آنطور که امروزه این کلمه را بهعنوان معنایی برای «حال شنگول» بهکار میبریم. اما زندگی ارزش زیستن نمیداشت اگر ما تنها بین تجربههای عالی شناور بودیم. در واقع،
نسل جوانتر، آنهایی که بیشتر از همه احتمال
دارد از این ایدهی
«بالاترین نقطهی
شادی» تبعیت کنند، اصلاً از هیچ لحاظ واقعاً شاد نیستند. ۲۲درصد هزارهایها میگویند هیچ دوستی ندارند. این
قطعاً نوعی از «شادی» نیست که ما بخواهیم دنبال کنیم.
چه میشد اگر شادی چیزی بود که میفهمیدیم پایین و بالا دارد، که منفیبودن جزئی بنیادین از زندگی و به شکلی کنایهآمیز، از شادی ماست؟ چه میشود اگر ما
خودمان را دوباره شرطی میکردیم، به اینکه در همهی احساسات راضی باشیم؟
[۱]. کلانداده یا بیگ دینا، دادههای بسیار انبوه که با روشهای خاص خود پردازش میشوند. در این زمینه اشاره مطلب به دادههایی است که برای مثال با استفاده از اطلاعات کاربران گوگل و فیسبوک یا از طرق دیگر از میلیونها نفر جمع میشوند و گزینههایی متفاوت با روشهای جمعآوری و تحلیل داده پیشین در مقابل میگذارند. – مترجم
[۲]. مربوط به اپیکور، فیلسوف یونانی. – م
[۳]. سیزیف، شخصیتی در اسطوره یونان که محکوم بود هر روز، سنگی را به بالای کوه ببرد که شب دوباره به پایین کوه برمیگشت. – م